meysampg

از چیزهایی که یاد می‌گیرم، می‌نویسم… :)

جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ب.ظ میثم پورگنجی
کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵ هم رفت تو انبار خاطرات، کنار کوله‌پشتی ۹۴.

روزهای آخر سال ۹۵ رو در حالی سپری میکنم که به کمیت‌ها و کیفیت‌های این سال فکر میکنم. سال ۹۵ برای من سالی پر از فراز و نشیب بود، سالی چالشی و پر از اتفاقات جورواجور، به شدت و مثل ۹۴.

۶ ماه اول سال به تکمیل و بهره‌برداری erp بهارسامانه گذشت. روزهایی پر از رشد، هیجان، ناامیدی، استرس، ناراحتی، فشار، خوشحالی از نتیجه‌ها و پیشرفت‌های کوچیک. روزهای خندیدن و ناراحت شدن کنار تیم. روزهای تلاش برای بالا و بالاتررفتن. از اواخر تابستون ایده‌ی ایجاد یک ساختار بین من و مضا شکل گرفت. از مهر از شرکت اومدم بیرون تا کم‌کم آماده‌ی سربازی شم. اواخر مهر بود که سربازی من به صورت غیررسمی شروع شد. پاییز به این امر گذشت در حالیکه در اواخرش محل زندگیم رو تغییر دادم تا در کنار روزهای سربازی که میان، نهال یک تیم رو هم با هم بکاریم. ۲ ماه آموزشی سربازی رو از اول دی شروع کردم و این روزهای آخر اسفند در حال گذران سربازی‌م هستم و تلاش برای تیمی که تازه جوونه زده. در خلال همه‌ی این ۱۲ ماه، یادهایی اومدن، بعضی موندن و باقی رفتن. خاطره‌هایی ساخته شد و حرف‌هایی زده شد و سرخوشی‌های مستانه‌ای که نعره‌ی خنده شد و بغض‌هایی که خفه شد. همه‌ی اون‌ها تو دفترچه‌ی خاطرات ۹۵ ثبت شدن و با کوله‌پشتی به پستوی حافظه رفتن که شاید درس فرداها باشن و یا کلیدهای اتصالی برای آینده.

امسال گذشت. در حقیقت امسال سخت گذشت. سال گذشت در حالیکه صدای ترکیدن استخون‌هام رو شنیدم، طاقت آوردم و برای رشد خودم تلاش کردم. سال گذشت، اما امیدم در کنار خودم بزرگ‌تر شد. سخت بود، ولی راضی‌م.

عملا برای سال بعد هیچ تصمیم کلیدی‌ای نمیتونم بگیرم، سربازم و سرباز اختیار از خودش نداره :). تنها هدفی که گذاشتم اینه که هر چی شد، برای زبان انگلیسی و تسلط به زبان‌های برنامه‌نویسی تلاش کنم. هر چند شهودم سال بعد رو سالی متفاوت از نظر نوع اتفاقات پیش‌بینی میکنه و چشمک میزنه که خیلی برنامه نریز :)، اما به هر حال منم و برنامه‌ریختن برای آینده، نباشه نمیشه که.

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار…

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ب.ظ میثم پورگنجی
۶ سوال برای شناخت بهتر خود

۶ سوال برای شناخت بهتر خود

امروز برای خودم سوال شد که هدفم از زندگی چیه و این سوالی‌ه که هر چند وقت یکبار میاد سراغم. واقعیت امر اینکه جواب قطعی و متقنی براش ندارم. نمیدونم! به هر حال برای بهتر شدن حالم شروع کردم به سرچ کردن این سوال که «هدف از زندگی چیه؟» و در این بین این مطلب رو پیدا کردم که برام جالب بود. ترجمه‌ی خودمونی ازش رو اینجا میذارم که هم بعد خودم بتونم بهش رجوع کنم و هم شاید به درد کسی خورد.

۱. چه چیزهایی از زندگی رو خیلی دوست دارم؟

تو تنهایی‌هام از فکر کردن به از دست دادن چه چیزهایی خیلی ناراحت میشم؟ خانواده‌م؟ یکی از بهترین دوستام؟ تو خیال‌هام دوست دارم یه فروشگاه خیلی بزرگ تو یه نقطه‌ی شلوغ شهر داشته باشم و من مدیرش باشم؟ یا یه استاد دانشگاه باشم که خیلی خوب درس میده و از اینکه می‌بینه دانشجوهاش دارن پیشرفت میکنن خیلی خوشحال میشه؟ همیشه دارم برنامه می‌ریزم که یکی از دوستام رو شاد کنم و از اینکه میتونم یکی رو خوشحال کنم، شاد میشم؟

۲.بزرگترین موفقیت‌ها و دست‌آوردهای زندگیم چی بوده؟

وقتی به گذشته‌م فکر میکنم، کجاها هست که از بخاطر آوردنشون دلم قیژی ویژی میره؟ کجاهاست که به خودم احساس غرور دارم؟ کجاهاس که دوست دارم وقتی تو یه جمع خودمونی هستیم و همه از تجربه‌های خوبشون میگن، منم تعریف کنم و بگم خیلی بهم حال داده و درسای زیادی ازش گرفتم؟ چه دست‌آوردی تا حالا داشتم که دوست دارم سرم رو بالا بگیرم و اونو یجوری تو رزومه‌م جا بدم؟

۳. اگه کسی من رو قضاوت نمی‌کرد، حاضر بودم برای چه کارهایی تلاش کنم و پایداری داشته باشم؟

اگه جایی زندگی می‌کردم که هیشکی به آرنجش هم نبود که بقیه چیکار میکنن و هر کار که می‌کردم، همه بهم احترام میذاشتن و تشویقم می‌کردن، چیکارا می‌کردم؟ می‌رفتم گلدوزی یاد می‌گرفتم؟ یا شروع می‌کردم به رقصیدن برای مردم تو خیابون و تلاش می‌کردم برای بهتر شدن رقصم؟ همش می‌گرفتم می‌خوابیدم و هیچ وقت سر کار نمی‌رفتم؟ یا می‌رفتم یه کماندو می‌شدم و یه زندگی پر از هیجان رو شروع می‌کردم؟ اگه بدونم امروز آخرین روز زندگی‌مه و فردایی وجود نداره که نگران باشم که بقیه چی می‌خوان بگن در موردم، امروز رو به چی اختصاص می‌دادم؟ یاد گرفتن یه زبان جدید برنامه‌نویسی یا درس دادن تو مدرسه‌ای تو یکی از روستاهای دورافتاده؟

۴. اگه تو زندگیم هیچ محدودیتی نداشتم، چطور زندگی می‌کردم؟

اگه بابام هر روز صبح که از خونه میخوام بیام بیرون با نگاه و اشاره به مدل موهام اشاره نمی‌کرد و شب مامانم طعنه نمی‌زد که پس‌اندازت رو از بانک نکشی بیرون و مملکت رو ورشکست کنی، چیکار می‌کردم؟ اگه می‌تونستم برم تو تنظیمات محیط کاریم و بگم محیط کار اینطور باشه و ساعت شروع و پایان کار این، چطور می‌ساختم محیط کارم رو؟ اصلا سر کار می‌رفتم؟ اگه قرار بود هیچکس براش مهم نباشه که اصلا من چیزی پوشیدم یا نه، چه تیپی می‌زدم؟ با شلوارک و کت و کروات روی تی‌شرت می‌رفتم بیرون یا چی؟

۵. اگه ۱۰۰ میلیارد تومن پول داشتم باهاش چیکار می‌کردم؟

تقریبا همه‌مون یه دور دور دنیا رو می‌زدیم و هر چی می‌تونستیم غذاهای خوشمزه می‌خوردیم و ماشین فلان و خونه‌ی اله داشتیم. خب! اگه می‌دونستم هر چی پول خرج کنم کارت بانکی‌م خالی نمیشه و هیچ عقده‌ی خوش‌گذرونی هم نداشتم، اونجا پولم رو صرف چه کارایی می‌کردم؟ می‌رفتم یه شرکت رقیب می‌زدم برای BRT شهرداری یا یه سالن تئاتر راه مینداختم؟ حتی شاید هم یه کافه؟ شاید هم معلم خصوصی می‌گرفتم و کلی زبان خارجی یاد می‌گرفتم؟ دیگه چی؟

۶. تو زندگیم کیا برام الهام‌بخش بودن و همیشه تحسین‌شون کردم؟

کاش من جای فلانی بودم!، اوووووووووف! ببین لامصب چیکار کرده! خوش به حالش به قرآن مجید!، شرمنده مامان! نمیتونم بیام مهمونی! دارم زندگی‌نامه‌ی استیو جابز رو میخونم و جون تکون خوردن از سر جام رو ندارم به خاطر این کتاب!. این جمله‌ها رو در مورد کیا میتونیم بگیم تو زندگی‌مون؟ کیا هستن که دوست داشتیم همکارشون یا شاگردشون باشیم و چیزی ازشون یاد بگیریم؟ کیا هستن که دوست داشتیم هر جا میریم بگیم البته دوست من فلانی هم نظرش اینطوره! در کل کی هست که همیشه مورد تحسین من بوده و من با اخلاقش، کارش، قیافه‌ش یا همه‌ی ویژگی‌هاش خیلی حال کردم؟
۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ میثم پورگنجی
سقوط تدریجی یک رویا

سقوط تدریجی یک رویا

شب تلخی است. باز گوشه‌ای از این مملکت، با هر دلیل و داستانی عده‌ای انسان جانشان را از دست داده‌اند. کمتر آدمی را می‌توان یافت که ماجرای پلاسکو را شنیده باشد و حال و روز خوشی برایش باقی مانده باشد. قصه تلخ است، اما اگر حتی بخواهم با تیپ و ژست «من یشاء»ـی نیز حرف بزنم، باز تلخی این زهری که بر جانمان اثر کرده و روز به روز از آدم بودنمان می‌کاهد، خودش را نشان می‌دهد. ساعات اولیه امروز بود که از سلفی در این پست اینستاگرام‌م نوشتم و آنجا ماکزیمم سلفی و اسارت گجت‌ها را جستجوی هویتی برای یک نسل بدون دست‌آورد دیدم تا آنکه اخبار پلاسکو در شبکه‌های اجتماعی پیچید.

مرثیه‌ی انسانیت

قصه‌ی تلخی است، در خاورمیانه که بدنیا آمده باشی، خبر کشته‌شدن و کشتن را به همراه اخبار بالا و پایین شدن قیمت نفت و ارز هر روز می‌شنوی. اینجا از دست دادن جان از شدت تکررش، غمی را به دنبال ندارد. از این جبر که بگذریم، آنچه شبیه عکس این پست است، روح انسان را آزار می‌دهد. چه شد که در جایی که غم از دست رفتن ققنوس‌وار آتشنشانان قهرمان، می‌بایست باعث غم و ضجه‌ی ما شود، سوژه‌ی عکس‌هایمان شد و برای شکار صحنه‌ای حتی از بالارفتن از ماشین‌های امداد هم نگذشتیم که مبادا دیگری زودتر محتوایی را ارسال کند و خوراک ما کم‌رونق شود؟ تکه‌های روح‌مان را در کدام خراب‌شده‌ای به جا گذاشته‌ایم که ناله‌های التماس‌گونه‌ی راننده‌ی آمبولانس برای باز کردن مسیر توسط مردم هجوم‌برده به محل حادثه نیز افاقه نمی‌کند؟ چه می‌شود که فاجعه‌ای که اگر در پاریس و آمستردام و لندن اتفاق افتاده بود، اکنون ما را شمع بدست در سکوت، به سفارت‌ها برای تسلی و همدردی رسانده بود، اینجا به طنازی و جک‌گویی و تسویه حساب سیاسی مشغول‌مان کرده است؟ چرا اینقدر جان بهای کمی برایمان پیدا کرده است؟ اعضای یک پیکر بودنمان را به چه قیمت فروخته‌ایم؟

صدا و سیما، پیکار بوفالوی شرقی و گاو استرالیایی

شاید بتوان بخشی از این هجوم را بپای نگرانی مردمی انگاشت که کمتر خبر راست و صادقی را دست اول از صدا و سیما شنیده‌اند. رسانه‌ای که با پولی که حق تک‌تک مردم است، نشان داده است که در مواقع حساس، پخش مستند حیات وحش و تبلیغ روغن فلان توسط خانم فلان را بیشتر از پیشگیری از خبرهای بی‌اساس و مطلع کردن مردم از ماهیت مسئله می‌پسندد. اعتمادی که شکسته شده است و سانسوری که بر هر رسانه‌ای از طریق فیلترهای مختلف اعمال می‌شود، مردم را به این وا می‌دارد که خود خبرنگار آزاد دیگران باشند و آنچه هست را آنگونه که هست انتقال دهند. شاید بتوان این توجیه را پذیرفت، اما نکبت به هیچ انگاشتن جان یک انسان، آنقدر بزرگ هست که این توجیه را نیز بی‌اثر کند. صدا و سیما هم هر چه که باشد، توجیه توجه نکردن به التماس‌های آن راننده‌ی آمبولانس نیست.

من، خودِ آن سیزدهم…

نگارنده خود را از جامعه‌ی موصوف این پست، جدا نمی‌داند. این نکبت گریبان همه‌مان را گرفته است. ای کاش به خودمان بیاییم. ای کاش برایمان حتی این احتمال که حتی کثر ثانیه‌ای ایجاد خلل توسط من در روند امدادرسانی و نجات، می‌تواند جان انسانی را بگیرد، پررنگ شود. ای کاش صرف این فعل برایمان کمی مشکل‌تر شود و انسان، هر چه که هست برایمان عزیز شود. ای کاش خود جز آن دسته باشیم که یافتن موقعیتی برای داشتن محتوایی برای ارسال را بر کرامت انسانی مقدم نمی‌داند، ثبت خاطره‌اش را به قیمت یک انسان تمام نمی‌کند. ای کاش با این سرعت به مرز نابودی نزدیک نمی‌شدیم.


پ.ن: حالم خوش نیست، از زیستن خود خسته‌ام.

۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ میثم پورگنجی
عمه‌ی فقیر پیر

عمه‌ی فقیر پیر

من هیچ وقت راه و رسم برخورد با گربه را بلد نبوده‌ام و یاد هم نگرفتم. ماکزیمم کاری که من برای یک گربه می‌توانم انجام دهم این است که غذایش را بگذارم و ظرفش را پر آب کنم و زمانی که با خُرخُر به طرفم آمد، بغلش کرده و نوازشش کنم. باقی اوقات من در گوشه‌ی خودم نشسته‌ام و او به دنبال شیطنت خودش می‌رود. اگر هم جایی بخواهد مرا وارد بازی خودش کند، در بهترین حالت سه یا چهار دقیق می‌توانم تحمل کنم. نه که داستان، داستان گربه باشد، نه، هر جانور دیگری هم همین خاصیت را برای من دارد و من این خاصیت را برایش. برای مثال فرض بفرمائید یک تمساح خانگی داشته باشم که در یک عصر پائیزی و تاریک‌روشنی غروب هوا، حوصله‌اش از من و اتاق من که آهنگی با صدایی پایین در آن در حال پخش است و من در حال چرت میان خواندن کتاب، سر رفته باشد. اگر به شوخی شروع به گاز گرفتن پای من کند ماکزیمم جوابی که از من می‌شنوند این است که «نه!» و یا دیگر خیلی لطف داشته باشم «نکن!». بنا به غریضه‌ی وحشی‌اش اگر شوخی را ادامه دهد و یک پای من را بکند و شروع به خوردن کند، نگاهی به او می کنم که پای مرا به گوشه‌ی اتاق برده است و در حال خوردن است و نگاهی به بدن ناقص‌شده‌ام و در نهایت با یک «درست می‌شود!» ماجرا را به پایان می‌برم و یک لیوان دلستر می‌ریزم و بعد از مزه‌مزه خوردن آن، دوباره شروع به خواندن کتاب می‌کنم و باز وسط آن چرتی شروع می‌شود و زندگی به همین شکل می‌گذرد.

غریبه که نیستید، احساس می‌کنم اگر شرایط متفاوتی با آنچه که اکنون هست نیز بود، من باز همینم که عرض شد. شاید ممکن بود بدتر نیز باشم، برای مثال اگر شرایط به گونه‌ای بود که بجای دلستر می‌توانستم ویسکی سفارش دهم و بجای اینکه یک حیوان خانگی داشته باشم، هر روز بخشی از حقوق نداشته‌ام را مصرف زنی متفاوت با روز قبل  می‌کردم، باز نیز توان جواب دادن به تلفن‌ها را نداشتم و ماکزیمم بجای جواب ندادن به تلفن آنرا وصل می‌کردم و فقط گوش می‌دادم که آنطرف گوشی چه می‌گوید و اگر حوصله‌ام از حرف‌زدنش سر نمی‌رفت و وسط مکالمه گوشی را قطع نمی‌کردم، خودش وقتی حرفش تمام می‌شد یا می‌دید که جوابی به دنبال سوالش نمی‌آید، قطع می‌کرد. این وسط از حقوق نداشته‌ام هم پول کمتری مانده بود و دغدغه‌ی اجاره‌ی سر ماه نیز به آن اضافه می‌شد.

سخن کوتاه که باز وضع به همین منوال بود که در یک عصر پائیزی در حال چرت زدن بودم و حیوان خانگی یا همخوابه‌ام حوصله‌اش سر می‌رفت و با یک «نه!» یا «نکن!» ماجرا را به سر می‌آوردم و وسط چرت با صدای تلفن از خواب می‌پریدم و بعد از جواب ندادن و خوردن یک لیوان هرچه، چند خط کتاب می‌خواندم و باز به چرتی فرو می‌رفتم. شاید قرار است در زندگی بعدی عمه‌ی پیر فقیری باشم که به این زندگی عادت کرده است.


پ.ن ۱: پست در یک بعد از ظهر پائیزی، در حالی که با صدای تلفن از خوابِ در حین خواندن «چاقوی شکاری» موراکامی بیدار شده بودم و صدای خُرخُر گربه می‌آمد، نوشته شد.
پ.ن ۲: در نهان روانم اطلاعی ندارم چه می‌گذرد، اما در سطح خودآگاهم حداقل حیوان خانگی و زن را یکی نمی‌دانم. توضیح دادنش داستان را لوث می‌کند، همین که قصد جسارت برداشت نشود بس است.
پ.ن ۳: کاش بجای موبایل، دلستر الکترونیک ساخته می‌شد که هی می‌زدیم تو برق، هی شارژ می‌شد :(.
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ میثم پورگنجی
داستان یک روز برفی

داستان یک روز برفی

امروز برای بحث و مشاوره در مورد موضوعی، رفته بودم شرکتی که تا پیش از سربازی اونجا کار می‌کردم. صبح حدودای هفت و نیم راه افتادم. نموره برفی میومد و تمام مسیر رو داخل تاکسی «آنه! تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟»طور طی کردم، جای گرم و در حال تماشای زیبایی طبیعت. طرفای یوسف‌آباد بارش نسبتا بیشتر بود و زمستون رو میشد بهتر لمس کرد. این حس وقتی شدیدتر شد که از تاکسی پیدا شدم و مسیر تا رسیدن به در شرکت رو طی کردم. شرح کوتاه! جلسه تا حدود پنج عصر طول کشید و برای برگشت راهی خونه شدم.

ساعت پنج اتوبوس میدون انقلاب میاد. معمولا پاییز، ایستگاه ساعت پنج باید شلوغ باشه، اما امروز عجیب خلوت بود. سوز بدی میومد. منِ با شال‌گردن و کلاه و دست‌کش و زیرشلوار و کلی دنگ و فنگ دیگه، باز سردم بود. بعد چند دقیقه انتظار اتوبوس اومد و سوار شدم. گوشیم پیام اومد و برای بازکردن لاک گوشی مجبور به درآوردن دستکش شدم. برای این انرژی‌ای که صرف درآوردن دستکش کرده بودم، منطقی بود تلگرام رو هم چک کنم. شروع به گشتن تو چندتا کانال کردم، تقریبا تو همه‌شون بحثی از اسکان کارتن‌خواب‌ها در مساجد رو میشد دید. دیشب هم داخل توییتر بحثی در همین باب دیده بودم، با موافقان و مخالفانی در این باب.

به شخصه هر تلاش پاکی۱ که برای کمک به کارتن‌خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها در این شب‌های سرد رو با هر هدفی که صورت بگیرن، قابل تحسین میدونم. میخواد از سر ریا باشه و برای تبلیغ، یا یک تلاش صادقانه و در راستای انسانیت. در عمل به صورتی کاربردمآبانه چیزی که نتیجه خواهد شد، نفع برای بی‌خانمان‌هاست و سرما، چیزی بیشتر از این نمی‌فهمه.

خواستم از این بنویسم که مسجد یا حداقل مسجدهایی که من دیدم، جز مکان‌هایی هستند که از بهترین‌های شهر درشون استفاده شده، فرش و مصالح و تزئیناتی فوق‌العاده. به بیان دیگه خواستم بگم مسجد دیگه کارکرد صرفا عبادی و محلی برای اجتماع مسلمین چنان که در صدر اسلام بوده محسوب نمیشه و نماد هویتی دسته‌ای از مردم شده، دسته‌ای که با عناوینی چون بانی مسجد در بین مردم شناخته میشن. خواستم بگم مسجد خونه خدا هست، ولی دیگه تقریبا خدا کارهاش رو به نماینده‌هاش واگذار کرده و اونا باید تصمیم بگیرن در این باب. خواستم اینا رو بگم، ولی ترجیح دادم به همون چند پاراگراف قبل بسنده کنم. نه اینکه نگران ناراحتی بخشی از خانواده‌ی خودم به عنوان موصوف این پاراگراف باشم، نه، حوصله‌ی نوشتنش رو نداشتم. خوب شد ننوشتم :).


۱. این تحدید رو به پای شکاکیت من بذارید. مسلما اینکه یک قاچاقچی عمده مواد مخدر در راستای رشوه دادن یا توجیه کارش بخواد یک گرم‌خانه ایجاد کنه، برای من قابل قبول نیست.
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۷ ب.ظ میثم پورگنجی
بودن یا نبودن، مسئله این است!

بودن یا نبودن، مسئله این است!

چند روزی هست که دنبال خونه می‌گردم و در همین بین با دوستی به نام علی آشنا شدم. علی رو دورادور از فرندفید می‌شناختم. آدمی که سرش در فلسفه‌ست و به بیشتر از اون چیزی که عموم بهش فکر میکنن، فکر می‌کنه. محتوای این پست حاصل بحثی‌ه که اون شب با سوالی از علی و مشارکت من و امیر و محمدرضای زیبایم شکل گرفت.
در سرتاسر این پست شاهد بحث در مورد بدیهیات خواهیم بود. ما نه دیوانه‌ایم و نه بیکار! فقط عقیده داریم میزان حماقت یک فرد، با کمیت بدیهیاتی که در ذهن دارد، رابطه‌ی مستقیم دارد.

همیشه گفتیم که چیزی از عدم نمیاد، سوال اینه: «چرا؟». از کجا معلوم که این مفاهیم زائیده‌ی فکر بشر نباشن؟ به بیان دیگه «آیا مطمئنی که شمایی که این پست رو میخونی، وجود داری؟» :دی و یا چه دلیلی داریم که این مفاهیم زائیده‌ی تفکر و زبان نباشند و بتوان آنها را ذاتی وجود دانست؟ برای پاسخ به این سوال به انسان بدوی برمی‌گردیم.

انسانی که نه دارای قوه‌ی زبان است و نه از تفکر بهره‌ای برده است را در نظر می‌گیریم که در غار -یا هر آنچه قبل از آن بوده است- زندگی می‌کند. به هر صورت زمانی متوجه می‌شود که چیزی برای خوردن در اختیار ندارد. این انسان بدون نیاز به قوه‌ی تفکر یا زبان، می‌تواند نبودن چیزی برای خوردن را از روی غریزه‌ی خود متوجه شود. پس فهم نبودن یک چیز -اقل برای ماده- وابسته به زبان یا تفکر نیست. حال این فهم از نبودن را به یک تعریف برای عدم توسیع می‌دهیم. عدم یعنی چیز، از هر زمان تاکنون وجود نداشته است (بدون کران پایین برای گذشته)، اکنون وجود ندارد و از اکنون تا هر زمان وجود نخواهد داشت (بدون کران بالا برای آینده). به نظر طبیعی‌ترین تعمیم همین باشد.

اکنون به بررسی رابطه‌ی وجود و عدم می‌پردازیم. این جمله را در این سوال می‌توان بازنویسی کرد: «چرا می‌گوییم چیزی از عدم نمی‌آید؟». این سوال نه تنها برای متکلمان و فیلسوفان که حتی برای مردم عادی نیز سوالی بی‌معناست: «چون عدم مفهوم ذهنی است.» و سوال بعد از آن این می‌تواند باشد: «چرا عدم مفهوم ذهنی است؟»، «چه رابطه‌ای بین وجود و عدم وجود دارد؟ و چرا؟». برای پاسخ به سوال آخر به تعریف عدم بازمی‌گردیم و نقیض آنرا بیان می‌کنیم: «از هر زمان تاکنون وجود داشته است یا اکنون وجود دارد و یا از اکنون تا هر زمان وجود خواهد داشت». این همان تعریف وجود داشتن یک چیز است. به بیان دیگر، وجود نقیض عدم است و عدم، نقیض وجود. و اما چرا عدم مفهوم ذهنی است؟ به برهان خلف فرض کنیم چیزی به نام عدم وجود داشته باشد. از آنجا که هم وجود داشتن یک چیز و هم تعریف آن چیز هر دو ذاتی آن چیز هستند، پس با این فرض ما در ذات دچار تناقض می‌شویم، اما ذات نمی‌تواند تناقض داشته باشد۱. پس فرض خلف باطل و حکم ثابت است. بنابراین تا اینجا نتیجه شد که عدم و وجود نقیض یکدیگرند و عدم تماما یک مفهوم ذهنی است و نمی‌تواند وجود داشته باشد. به بیان دیگر، چیزی از عدم نمی‌آید.

اما با این مقدمه می‌توان سوال اصلی بحث را پاسخ داد. سوال این بود: «چرا چیزی وجود دارد؟». به استدلال مرحوم دکارت و استفاده از حکم پاراگراف قبل، «من فکر می‌کنم، پس هستم»، به هر سوی می‌توان گفت که ممکن است تو بیرون از ذهن وجود نداشته باشی و باز این گفته نیز خللی به ادعای لااقل یک چیز وجود دارد وارد نمی‌کند. به هر حال اگر همه‌ی هستی نیز توهمی بیش نباشد، این توهم باید حاصل فکری و خیالی باشد (که حتی می‌توان حکم را با خود آن توهم ادامه داد و آنرا معلول فکر و خیال ندانست). آن خیال غایی نیز در عدم نیست و از آنجا که حکم بودن، بنابر آنچه بالا آمد، دو شق بیشتر ندارد، پس باید چیزی وجود داشته باشد.

این غایت چیزی است که با دست خالی می‌توان در مورد وجود گفت. اینکه ما وجود داریم یا نداریم، اینکه مکاتب فکری مختلف و ادیان گوناگونی بر انسان و زیستن و بودن و نبودن حکم رانده‌اند و اینکه در مورد چه چیزها با قطعیت سخن گفته‌اند، چیزی بیشتر از این می‌طلبد. در عمل به قول آن عزیز، بشر از وقتی که دچار عذاب تفکر شد، برای پاسخ به آن، خود مسئله ساخت و خود عمرش را در راه پاسخ به آن صرف کرد.


۱. چرا در ذات نمی‌توانیم تناقض داشته باشیم؟ :دی.

پ.ن: والا آدم از زندگی چی میتونه بخواد؟ جز اینکه ساعتی گوشه‌ای بشینه و فارغ از همه چی، به همین بیهودگی عمر رو صرف بحث کنه. اینقدر باهوده در دنیا داریم که ترجیح بر همین بیودگی‌هاست.
۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ میثم پورگنجی
انشقاق در ناحیه میانی

انشقاق در ناحیه میانی

«انسان، حیوانی است پراگماتیست». جمله‌ای که دو روز است ویرایشگر وبلاگم را با پرسش «گیرم که نوشتی، آخر که چه؟» به خود اختصاص داده است؛ تعریفی با عارضه‌ی انشقاق در ناحیه میانی: پایی به سوی کاربردگرایی و ننوشتن آنچه لاینتفع است و پایی به سوی لذت نوشتن و فکر کردن به هر چیز که جای تأمل دارد.

در ایران، اگر دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ شمسی را دهه‌های مطالعه و مباحثه، دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ را دهه‌های انقلاب و مجادله و دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ را دهه‌های سرگردانی بدانیم، بدون شک دهه‌ی ۹۰ دهه رواج کارکردگرایی و دردخوریسم است. برای فهم این نکته تحقیق زیادی لازم نیست، کافی است اندکی به دور و بر خودمان نگاهی بیافکنیم. تغییر ذائقه از سرمایه‌گذاری و تلاش‌های بلندمدت و میل به سمت شغل‌هایی با درآمدهای زودبازده یا پوسترها و گفته‌هایی چون عکس این پست، گواهی بر این مدعا هستند. فارغ از آنکه این نکته را مثبت یا منفی بدانیم، سوال اصلی همچنان صحت جمله‌ی اول این پست است: «انسان، حیوانی است پراگماتیست»؟

دو نوع نگاه به مادر را در نظر بگیرید. مادر سنتی تمام تلاشش برای اعتلای فرزندانش است. ممکن است از تحصیل یا شغل خود باز بماند تا فرزاندش به جایی برسند و زندگی بهتری داشته باشند. به وضوح در این نگاه آرمان‌های ایثارگونه‌ی فرد، بر عملکردش تأثیر مستقیم گذاشته است و در نهایت، با رسیدن به سالمندی، عملی در توشه‌اش جز چند فرزند ندارد: «تلاشی در جهت یک آرمان به همراه انکار هویت فردی در صورت لزوم». از سوی دیگر با ارج یافتن اصالت فرد، شاهد حضور بیشتر مادرها در عرصه‌ی فعالیت‌های اجتماعی هستیم، به گونه‌ای که دیگر فرزند در فرم‌های مدرسه‌اش نمی‌تواند برای آنها، عنوان شغلی را خانه‌دار بنویسد. مادرهای مدرن به پیشرفت و داشتن حس فایده‌ی شخصی قرب نهاده و درصدد ساختن هویتی مستقل بر مبنای وجود خودند. برای آنها دیگر تلاشی آرمانی برای داشتن فرزندانی تمام‌بیست از اهمیت کمتری برخوردار است و در کنار رشد فرزندانشان، رشد خودشان نیز اهمیت یافته است. بچه‌ها بزرگ می‌شوند و با یک کنترل صحیح، در اینجا هم جامعه از پتانسیل حضور نصف خود برای داشتن شرایطی بهتر سود جسته است و هم زن دارای یک هویت بازتعریف‌شده بر مبنای خود و بدون تکیه بر دیگری شده است. به نظر در این مثال، نگاه زن پراگماتیست موجب بهبود وضع خودش و جامعه شده است.

در ادبیات کهن، داستان‌های زیادی از معشوقه‌بازی و عرق‌گرایی یک فرد در تمام عمرش آمده است و اساسا غزل به برکت همین حضور مبارک، زیبایی صدچندان یافته است. تلاشی در جهت لذت فردی و انجام آنچه در آن هنگام برایش فایده دارد. از طرف دیگر تلاش‌های ریاضی‌دانان مختلفی در تاریخ ثبت شده است که سعی کرده‌اند تا با در اختیارداشتن ساده‌ترین ابزارهای محاسباتی، تعداد بالایی از ارقام عدد پی را محاسبه کنند. کاری که در آن دوره، نمی‌توان فایده‌ای برایش متصور بود جز تلاشی در جهت دسترسی به فهمی بالاتر از هستی. در عمل، این محاسبات منجر به پدیدآمدن علم محاسبات عددی شد و نتیجه‌ی آنرا بصورت غیرمستقیم اما کاملا کاربردی می‌توان در زندگی روزمره دید. در حقیقت با توسعه‌ی کاربرد کامپیوترها و گجت‌ها در زندگی‌هایمان، محاسبات عددی جزئی جداناپذیر -و هر چند احتمالا نادیدنی- از روزهایمان شده است. چیزی که مرهون تلاش آرمان‌گرایانه‌ی آن مردمانی است که نتیجه‌گرا نبوده‌اند.

تنوع در مثال‌هایی از این دست چنان زیاد است که به نظر نتیجه‌گرایی، دردخوریسم و هر بیانی که مربوط به چرایی انجام یک عمل است را از حد ویژگی ذاتی تعریف انسان، تا حد یک سلیقه‌ی شخصی تقلیل می‌دهد. ادعای بزرگی است! اما اینطور به نظر می‌آید. هر چند به نظر سلیقه‌های شخصی در طول تاریخ آنقدر به سمت آنی‌شدن نتیجه‌ها همگرا بوده‌اند که شاید، روزی کسی با تعجب در کلاس‌های تاریخ فلسفه‌اش با شاگردانش از تشکیک عده‌ای در «انسان، حیوانی است پراگماتیست» سخن بگوید.
۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ق.ظ میثم پورگنجی
دنیای فروردین ۹۵ من

دنیای فروردین ۹۵ من

برای من پذیرفتن این نکته که فروردین تموم شد، اهمیتی نداره. راستش چون نمیخوام بپذیرم، ترجیحم بر اینه که اهمیت نداشته باشه تموم شدنش برام. بچه که بودیم، وقتی به بهونه‌ی دکتر میخواستن قالمون بذارن و برن، با یه حالت حق به جانبی که سعی میکرد خواسته‌ی قلبی‌مون رو پنهان کنه، می‌گفتیم: «من که اصن از فلان جا خوشم هم نمیاد! میگفتین هم نمیومدم!» و این با حالتی بااداتر و شیک‌تر، حکایت این روزای منه.
فروردین امسالم رو وقتی با فروردین پارسالم و سال قبلش مقایسه میکنم، فروردین خوبی بود. روزی نبود که تلاش نکنم تا یه کم بهتر شم. این خودش برا منی که به تغییرات جزئی معتقدم، پیشرفت‌ه. اما حکایت اینجاست که فقط این من نیست که داره سعی میکنه بزرگ و بزرگ‌تر شه، ایده‌آل‌ها و آرمان‌هام هم دارن بزرگ و بزرگ‌تر میشن و این آغاز حکایت نارضایتی از زندگی‌ه.
نتایج کنکور دکتری اعلام شد. نه نتیجه‌ی خیلی خوب ولی نتیجه نسبتا قابل قبول بود، اما از سر همون پاراگراف قبل، انتخاب محل نکردم و ترجیح دادم برم سربازی و اگه روزی قصد ادامه‌ی درس خوندن شد، با سردرگمی و هول‌هولکی واردش نشم. تصمیم سختی بود. رها کردن چیزی که احساس میکنی چیزی‌ه که میخوای. «چیزی که را دوست داری رها کن، اگر مال تو باشد بازمی‌گردد، گرنه مال تو نبوده است!». هاها! چه معصومانه!
خواسته یا ناخواسته، عمر جوری در حال گذره که «بیا تموم شد!» تنها شعاری‌ه که میشه در توصیفش بیان کرد. بدتر از اون، جهل به آینده‌ست و بهتر از اون اینه که آینده روشن‌ه، حتی از زیر این خروارها خرابی.

پ.ن یک: امروز صبح، وقتی شروع به گشتن داخل blog.ir کردم، خوردم به یکی از این وبلاگ‌های روزمره‌نویسی شکوفه‌مکوفه‌ای که «بوجی بوجی داداشیا و آباجولیا». دروغ چرا، هوس روزمره‌نویسی کردم.
پ.ن دو: برنامه‌ی اردیبهشت اینه که دو بند اول ترجیع‌بند سعدی رو حفظ کنم. به همین مهم نایل بیام، موفقیت بزرگی‌ه برام.
پ.ن سه: عکس زمینه‌ی پست از اینجا.
پ.ن چهار: فروردین ۹۵، تموم شد.
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ق.ظ میثم پورگنجی
ماتریکسِ این روزها

ماتریکسِ این روزها

دیروز برای کلاس زبان از در شرکت سوار تاکسی شدم تا میدون ونک. از اونجا با BRT رفتم میرداماد. مسیر برگشت رو اما با مترو اومدم. متروی میرداماد تا متروی تئاتر شهر. در طی کل این رفت و آمد، دیروز یه نکته توجه من رو به خودش جلب کرد. اینکه چقدر ما وابسته به گجت‌های التکرونیکی‌مونیم. من یه ام‌پی۳پلیر سونی دارم که تقریبا هر وقت بیرونم همرامه و در حال استفاده ازشم. مسافر کناری من در حال بازی کلش بود با تبلتش، تو اتوبوس، مرد میانسال داشت با تلگرام چت میکرد. داخل مترو، دختر جوونی داشت ویژگیای آیفون جدیدش رو برای دوستش توضیح میداد.

داشتن و استفاده از تکنولوژی به خودی خود بد نیست، کما اینکه خوب هم نیست. هر گجتی وسیله است، اما موضوع اونجا تأمل‌برانگیز میشه که فضای ضمنی دنیای تکنولوژیک، پررنگ میشه. همه تو اینستاگرام خوشبختیم. همه تو تلگرام سرخوشیم. همه تو توییتر دپیم. همه تو فیس‌بوک «نایس اما تکثر»یم. خود این فضا هم اهمیت بالایی نداره. میشه جو فضا رو وابسته به ماهیت ذاتی ابزار دونست. مثلا آدم تو خوشی‌هاش معمولا عکس میگیره، پس اینستاگرام معمولا پره از خوشی‌ها یا آدم وقتی ناراحت یا عصبانی‌ه دوست داره کوتاه و زیاد حرف بزنه، پس توییتر میشه محل تجمع این قسم محتوا. از نظر من مشکل اینجاست که از جایی به بعد تظاهر می‌کنیم به شاد بودن، به غمگین بودن، به روشنفکر بودن، به زیستن در درون جو جاری.

مسلما این نوشته از غور در حال و احوال خودم بدست اومده و قرار به تعمیم ندارم. برا مثال خیلی وقت‌ها بوده که عصبانی بودم و اما عکس اینستاگرام‌م، «یه روز خوب، من و شوشو» بوده. به هر حال، حرفم اینجاست که بدون اینکه متوجه باشیم، داریم غرق در یک دنیای غیرفیزیکی میشیم و تمایلات و خواسته‌هامون رو با اون دنیا تطبیق و بروز میدیم. داریم اسیر یه ماتریکس خودساخته میشیم. ماتریکسی که کم‌کم، اراده‌ی فرار ازش رو ازمون میگیره.

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۳۹ ب.ظ میثم پورگنجی
بادیگارد

بادیگارد

این پست نگاه من است به فیلم «بادیگارد». فارغ از اینکه درست باشد یا غلط. اساسا فیلم بهانه‌ای است برای این پست، این پست بهانه‌ای است برای نوشتن.

امروز عصر، به همراه پیام، بادیگارد را در پردیس سینمایی آزادی دیدم، سالن شهر قصه، ردیف ۸، صندلی ۳ و ۴. هنوز همان نکات در مورد عادات سینما رفتن وجود دارد: فیلم شروع شده است و هنوز تعدادی در حال یافتن صندلی‌ها هستند، بین فیلم از گوشه و کنار صدای متلک انداختن‌ها به گوش می‌رسد، هنوز تیتراژ پایانی فیلم کامل تمام نشده است و ملت در حال خروج از سینما هستند. انگار اینها هم جزئی از دیدن فیلم در سینما شده‌اند.

خطر لو رفتن ماجرای فیلم، از اینجا به بعد این پست وجود دارد.

ادامه مطلب...
۱۲ فروردين ۹۵ ، ۲۱:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی