برای من پذیرفتن این نکته که فروردین تموم شد، اهمیتی نداره. راستش چون نمیخوام بپذیرم، ترجیحم بر اینه که اهمیت نداشته باشه تموم شدنش برام. بچه که بودیم، وقتی به بهونه‌ی دکتر میخواستن قالمون بذارن و برن، با یه حالت حق به جانبی که سعی میکرد خواسته‌ی قلبی‌مون رو پنهان کنه، می‌گفتیم: «من که اصن از فلان جا خوشم هم نمیاد! میگفتین هم نمیومدم!» و این با حالتی بااداتر و شیک‌تر، حکایت این روزای منه.
فروردین امسالم رو وقتی با فروردین پارسالم و سال قبلش مقایسه میکنم، فروردین خوبی بود. روزی نبود که تلاش نکنم تا یه کم بهتر شم. این خودش برا منی که به تغییرات جزئی معتقدم، پیشرفت‌ه. اما حکایت اینجاست که فقط این من نیست که داره سعی میکنه بزرگ و بزرگ‌تر شه، ایده‌آل‌ها و آرمان‌هام هم دارن بزرگ و بزرگ‌تر میشن و این آغاز حکایت نارضایتی از زندگی‌ه.
نتایج کنکور دکتری اعلام شد. نه نتیجه‌ی خیلی خوب ولی نتیجه نسبتا قابل قبول بود، اما از سر همون پاراگراف قبل، انتخاب محل نکردم و ترجیح دادم برم سربازی و اگه روزی قصد ادامه‌ی درس خوندن شد، با سردرگمی و هول‌هولکی واردش نشم. تصمیم سختی بود. رها کردن چیزی که احساس میکنی چیزی‌ه که میخوای. «چیزی که را دوست داری رها کن، اگر مال تو باشد بازمی‌گردد، گرنه مال تو نبوده است!». هاها! چه معصومانه!
خواسته یا ناخواسته، عمر جوری در حال گذره که «بیا تموم شد!» تنها شعاری‌ه که میشه در توصیفش بیان کرد. بدتر از اون، جهل به آینده‌ست و بهتر از اون اینه که آینده روشن‌ه، حتی از زیر این خروارها خرابی.

پ.ن یک: امروز صبح، وقتی شروع به گشتن داخل blog.ir کردم، خوردم به یکی از این وبلاگ‌های روزمره‌نویسی شکوفه‌مکوفه‌ای که «بوجی بوجی داداشیا و آباجولیا». دروغ چرا، هوس روزمره‌نویسی کردم.
پ.ن دو: برنامه‌ی اردیبهشت اینه که دو بند اول ترجیع‌بند سعدی رو حفظ کنم. به همین مهم نایل بیام، موفقیت بزرگی‌ه برام.
پ.ن سه: عکس زمینه‌ی پست از اینجا.
پ.ن چهار: فروردین ۹۵، تموم شد.