meysampg

از چیزهایی که یاد می‌گیرم، می‌نویسم… :)

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ میثم پورگنجی
عمه‌ی فقیر پیر

عمه‌ی فقیر پیر

من هیچ وقت راه و رسم برخورد با گربه را بلد نبوده‌ام و یاد هم نگرفتم. ماکزیمم کاری که من برای یک گربه می‌توانم انجام دهم این است که غذایش را بگذارم و ظرفش را پر آب کنم و زمانی که با خُرخُر به طرفم آمد، بغلش کرده و نوازشش کنم. باقی اوقات من در گوشه‌ی خودم نشسته‌ام و او به دنبال شیطنت خودش می‌رود. اگر هم جایی بخواهد مرا وارد بازی خودش کند، در بهترین حالت سه یا چهار دقیق می‌توانم تحمل کنم. نه که داستان، داستان گربه باشد، نه، هر جانور دیگری هم همین خاصیت را برای من دارد و من این خاصیت را برایش. برای مثال فرض بفرمائید یک تمساح خانگی داشته باشم که در یک عصر پائیزی و تاریک‌روشنی غروب هوا، حوصله‌اش از من و اتاق من که آهنگی با صدایی پایین در آن در حال پخش است و من در حال چرت میان خواندن کتاب، سر رفته باشد. اگر به شوخی شروع به گاز گرفتن پای من کند ماکزیمم جوابی که از من می‌شنوند این است که «نه!» و یا دیگر خیلی لطف داشته باشم «نکن!». بنا به غریضه‌ی وحشی‌اش اگر شوخی را ادامه دهد و یک پای من را بکند و شروع به خوردن کند، نگاهی به او می کنم که پای مرا به گوشه‌ی اتاق برده است و در حال خوردن است و نگاهی به بدن ناقص‌شده‌ام و در نهایت با یک «درست می‌شود!» ماجرا را به پایان می‌برم و یک لیوان دلستر می‌ریزم و بعد از مزه‌مزه خوردن آن، دوباره شروع به خواندن کتاب می‌کنم و باز وسط آن چرتی شروع می‌شود و زندگی به همین شکل می‌گذرد.

غریبه که نیستید، احساس می‌کنم اگر شرایط متفاوتی با آنچه که اکنون هست نیز بود، من باز همینم که عرض شد. شاید ممکن بود بدتر نیز باشم، برای مثال اگر شرایط به گونه‌ای بود که بجای دلستر می‌توانستم ویسکی سفارش دهم و بجای اینکه یک حیوان خانگی داشته باشم، هر روز بخشی از حقوق نداشته‌ام را مصرف زنی متفاوت با روز قبل  می‌کردم، باز نیز توان جواب دادن به تلفن‌ها را نداشتم و ماکزیمم بجای جواب ندادن به تلفن آنرا وصل می‌کردم و فقط گوش می‌دادم که آنطرف گوشی چه می‌گوید و اگر حوصله‌ام از حرف‌زدنش سر نمی‌رفت و وسط مکالمه گوشی را قطع نمی‌کردم، خودش وقتی حرفش تمام می‌شد یا می‌دید که جوابی به دنبال سوالش نمی‌آید، قطع می‌کرد. این وسط از حقوق نداشته‌ام هم پول کمتری مانده بود و دغدغه‌ی اجاره‌ی سر ماه نیز به آن اضافه می‌شد.

سخن کوتاه که باز وضع به همین منوال بود که در یک عصر پائیزی در حال چرت زدن بودم و حیوان خانگی یا همخوابه‌ام حوصله‌اش سر می‌رفت و با یک «نه!» یا «نکن!» ماجرا را به سر می‌آوردم و وسط چرت با صدای تلفن از خواب می‌پریدم و بعد از جواب ندادن و خوردن یک لیوان هرچه، چند خط کتاب می‌خواندم و باز به چرتی فرو می‌رفتم. شاید قرار است در زندگی بعدی عمه‌ی پیر فقیری باشم که به این زندگی عادت کرده است.


پ.ن ۱: پست در یک بعد از ظهر پائیزی، در حالی که با صدای تلفن از خوابِ در حین خواندن «چاقوی شکاری» موراکامی بیدار شده بودم و صدای خُرخُر گربه می‌آمد، نوشته شد.
پ.ن ۲: در نهان روانم اطلاعی ندارم چه می‌گذرد، اما در سطح خودآگاهم حداقل حیوان خانگی و زن را یکی نمی‌دانم. توضیح دادنش داستان را لوث می‌کند، همین که قصد جسارت برداشت نشود بس است.
پ.ن ۳: کاش بجای موبایل، دلستر الکترونیک ساخته می‌شد که هی می‌زدیم تو برق، هی شارژ می‌شد :(.
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ میثم پورگنجی
داستان یک روز برفی

داستان یک روز برفی

امروز برای بحث و مشاوره در مورد موضوعی، رفته بودم شرکتی که تا پیش از سربازی اونجا کار می‌کردم. صبح حدودای هفت و نیم راه افتادم. نموره برفی میومد و تمام مسیر رو داخل تاکسی «آنه! تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟»طور طی کردم، جای گرم و در حال تماشای زیبایی طبیعت. طرفای یوسف‌آباد بارش نسبتا بیشتر بود و زمستون رو میشد بهتر لمس کرد. این حس وقتی شدیدتر شد که از تاکسی پیدا شدم و مسیر تا رسیدن به در شرکت رو طی کردم. شرح کوتاه! جلسه تا حدود پنج عصر طول کشید و برای برگشت راهی خونه شدم.

ساعت پنج اتوبوس میدون انقلاب میاد. معمولا پاییز، ایستگاه ساعت پنج باید شلوغ باشه، اما امروز عجیب خلوت بود. سوز بدی میومد. منِ با شال‌گردن و کلاه و دست‌کش و زیرشلوار و کلی دنگ و فنگ دیگه، باز سردم بود. بعد چند دقیقه انتظار اتوبوس اومد و سوار شدم. گوشیم پیام اومد و برای بازکردن لاک گوشی مجبور به درآوردن دستکش شدم. برای این انرژی‌ای که صرف درآوردن دستکش کرده بودم، منطقی بود تلگرام رو هم چک کنم. شروع به گشتن تو چندتا کانال کردم، تقریبا تو همه‌شون بحثی از اسکان کارتن‌خواب‌ها در مساجد رو میشد دید. دیشب هم داخل توییتر بحثی در همین باب دیده بودم، با موافقان و مخالفانی در این باب.

به شخصه هر تلاش پاکی۱ که برای کمک به کارتن‌خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها در این شب‌های سرد رو با هر هدفی که صورت بگیرن، قابل تحسین میدونم. میخواد از سر ریا باشه و برای تبلیغ، یا یک تلاش صادقانه و در راستای انسانیت. در عمل به صورتی کاربردمآبانه چیزی که نتیجه خواهد شد، نفع برای بی‌خانمان‌هاست و سرما، چیزی بیشتر از این نمی‌فهمه.

خواستم از این بنویسم که مسجد یا حداقل مسجدهایی که من دیدم، جز مکان‌هایی هستند که از بهترین‌های شهر درشون استفاده شده، فرش و مصالح و تزئیناتی فوق‌العاده. به بیان دیگه خواستم بگم مسجد دیگه کارکرد صرفا عبادی و محلی برای اجتماع مسلمین چنان که در صدر اسلام بوده محسوب نمیشه و نماد هویتی دسته‌ای از مردم شده، دسته‌ای که با عناوینی چون بانی مسجد در بین مردم شناخته میشن. خواستم بگم مسجد خونه خدا هست، ولی دیگه تقریبا خدا کارهاش رو به نماینده‌هاش واگذار کرده و اونا باید تصمیم بگیرن در این باب. خواستم اینا رو بگم، ولی ترجیح دادم به همون چند پاراگراف قبل بسنده کنم. نه اینکه نگران ناراحتی بخشی از خانواده‌ی خودم به عنوان موصوف این پاراگراف باشم، نه، حوصله‌ی نوشتنش رو نداشتم. خوب شد ننوشتم :).


۱. این تحدید رو به پای شکاکیت من بذارید. مسلما اینکه یک قاچاقچی عمده مواد مخدر در راستای رشوه دادن یا توجیه کارش بخواد یک گرم‌خانه ایجاد کنه، برای من قابل قبول نیست.
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۷ ب.ظ میثم پورگنجی
بودن یا نبودن، مسئله این است!

بودن یا نبودن، مسئله این است!

چند روزی هست که دنبال خونه می‌گردم و در همین بین با دوستی به نام علی آشنا شدم. علی رو دورادور از فرندفید می‌شناختم. آدمی که سرش در فلسفه‌ست و به بیشتر از اون چیزی که عموم بهش فکر میکنن، فکر می‌کنه. محتوای این پست حاصل بحثی‌ه که اون شب با سوالی از علی و مشارکت من و امیر و محمدرضای زیبایم شکل گرفت.
در سرتاسر این پست شاهد بحث در مورد بدیهیات خواهیم بود. ما نه دیوانه‌ایم و نه بیکار! فقط عقیده داریم میزان حماقت یک فرد، با کمیت بدیهیاتی که در ذهن دارد، رابطه‌ی مستقیم دارد.

همیشه گفتیم که چیزی از عدم نمیاد، سوال اینه: «چرا؟». از کجا معلوم که این مفاهیم زائیده‌ی فکر بشر نباشن؟ به بیان دیگه «آیا مطمئنی که شمایی که این پست رو میخونی، وجود داری؟» :دی و یا چه دلیلی داریم که این مفاهیم زائیده‌ی تفکر و زبان نباشند و بتوان آنها را ذاتی وجود دانست؟ برای پاسخ به این سوال به انسان بدوی برمی‌گردیم.

انسانی که نه دارای قوه‌ی زبان است و نه از تفکر بهره‌ای برده است را در نظر می‌گیریم که در غار -یا هر آنچه قبل از آن بوده است- زندگی می‌کند. به هر صورت زمانی متوجه می‌شود که چیزی برای خوردن در اختیار ندارد. این انسان بدون نیاز به قوه‌ی تفکر یا زبان، می‌تواند نبودن چیزی برای خوردن را از روی غریزه‌ی خود متوجه شود. پس فهم نبودن یک چیز -اقل برای ماده- وابسته به زبان یا تفکر نیست. حال این فهم از نبودن را به یک تعریف برای عدم توسیع می‌دهیم. عدم یعنی چیز، از هر زمان تاکنون وجود نداشته است (بدون کران پایین برای گذشته)، اکنون وجود ندارد و از اکنون تا هر زمان وجود نخواهد داشت (بدون کران بالا برای آینده). به نظر طبیعی‌ترین تعمیم همین باشد.

اکنون به بررسی رابطه‌ی وجود و عدم می‌پردازیم. این جمله را در این سوال می‌توان بازنویسی کرد: «چرا می‌گوییم چیزی از عدم نمی‌آید؟». این سوال نه تنها برای متکلمان و فیلسوفان که حتی برای مردم عادی نیز سوالی بی‌معناست: «چون عدم مفهوم ذهنی است.» و سوال بعد از آن این می‌تواند باشد: «چرا عدم مفهوم ذهنی است؟»، «چه رابطه‌ای بین وجود و عدم وجود دارد؟ و چرا؟». برای پاسخ به سوال آخر به تعریف عدم بازمی‌گردیم و نقیض آنرا بیان می‌کنیم: «از هر زمان تاکنون وجود داشته است یا اکنون وجود دارد و یا از اکنون تا هر زمان وجود خواهد داشت». این همان تعریف وجود داشتن یک چیز است. به بیان دیگر، وجود نقیض عدم است و عدم، نقیض وجود. و اما چرا عدم مفهوم ذهنی است؟ به برهان خلف فرض کنیم چیزی به نام عدم وجود داشته باشد. از آنجا که هم وجود داشتن یک چیز و هم تعریف آن چیز هر دو ذاتی آن چیز هستند، پس با این فرض ما در ذات دچار تناقض می‌شویم، اما ذات نمی‌تواند تناقض داشته باشد۱. پس فرض خلف باطل و حکم ثابت است. بنابراین تا اینجا نتیجه شد که عدم و وجود نقیض یکدیگرند و عدم تماما یک مفهوم ذهنی است و نمی‌تواند وجود داشته باشد. به بیان دیگر، چیزی از عدم نمی‌آید.

اما با این مقدمه می‌توان سوال اصلی بحث را پاسخ داد. سوال این بود: «چرا چیزی وجود دارد؟». به استدلال مرحوم دکارت و استفاده از حکم پاراگراف قبل، «من فکر می‌کنم، پس هستم»، به هر سوی می‌توان گفت که ممکن است تو بیرون از ذهن وجود نداشته باشی و باز این گفته نیز خللی به ادعای لااقل یک چیز وجود دارد وارد نمی‌کند. به هر حال اگر همه‌ی هستی نیز توهمی بیش نباشد، این توهم باید حاصل فکری و خیالی باشد (که حتی می‌توان حکم را با خود آن توهم ادامه داد و آنرا معلول فکر و خیال ندانست). آن خیال غایی نیز در عدم نیست و از آنجا که حکم بودن، بنابر آنچه بالا آمد، دو شق بیشتر ندارد، پس باید چیزی وجود داشته باشد.

این غایت چیزی است که با دست خالی می‌توان در مورد وجود گفت. اینکه ما وجود داریم یا نداریم، اینکه مکاتب فکری مختلف و ادیان گوناگونی بر انسان و زیستن و بودن و نبودن حکم رانده‌اند و اینکه در مورد چه چیزها با قطعیت سخن گفته‌اند، چیزی بیشتر از این می‌طلبد. در عمل به قول آن عزیز، بشر از وقتی که دچار عذاب تفکر شد، برای پاسخ به آن، خود مسئله ساخت و خود عمرش را در راه پاسخ به آن صرف کرد.


۱. چرا در ذات نمی‌توانیم تناقض داشته باشیم؟ :دی.

پ.ن: والا آدم از زندگی چی میتونه بخواد؟ جز اینکه ساعتی گوشه‌ای بشینه و فارغ از همه چی، به همین بیهودگی عمر رو صرف بحث کنه. اینقدر باهوده در دنیا داریم که ترجیح بر همین بیودگی‌هاست.
۰۱ آذر ۹۵ ، ۱۷:۵۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی