این پست نگاه من است به فیلم «بادیگارد». فارغ از اینکه درست باشد یا غلط. اساسا فیلم بهانه‌ای است برای این پست، این پست بهانه‌ای است برای نوشتن.

امروز عصر، به همراه پیام، بادیگارد را در پردیس سینمایی آزادی دیدم، سالن شهر قصه، ردیف ۸، صندلی ۳ و ۴. هنوز همان نکات در مورد عادات سینما رفتن وجود دارد: فیلم شروع شده است و هنوز تعدادی در حال یافتن صندلی‌ها هستند، بین فیلم از گوشه و کنار صدای متلک انداختن‌ها به گوش می‌رسد، هنوز تیتراژ پایانی فیلم کامل تمام نشده است و ملت در حال خروج از سینما هستند. انگار اینها هم جزئی از دیدن فیلم در سینما شده‌اند.

خطر لو رفتن ماجرای فیلم، از اینجا به بعد این پست وجود دارد.

بادیگارد را می‌توان با دو نگرش دید. نگرش اول یک فیلم سینمایی پرهیجان در حوزه‌ی اتفاقات جاری کشور است. حاج حیدر ذبیحی به عنوان بادیگارد اشخاص مهم کار می‌کند و در آخر هم در همین راه کشته می‌شود. رابطه‌های احساسی‌ای که بخاطر شغل بادیگارد به چالش کشیده می‌شود و در نهایت با دلیلی نامفهوم، همه چی خوب می‌شود. این نگرش اول است، حال با کمی تقلیل در برداشت و سطحی‌نگری در نگاه. اما کلیت همین است، حالا با آب و تابی بیشتر یا کمتر.


اما نگرش دوم، نگاهی است که ابتدا حاتمی‌کیا را می‌بیند و بعد فیلم را. بادیگاردِ حاتمی‌کیا، همان آژانس شیشه‌ای است، همان به رنگ ارغوان است، همان هر آنچه گذشت حاتمی‌کیاست. حاج کاظم اینجا حاج حیدر شده است، فاطمه، راضیه. آنجا عباسی است که از جان خود گذشته تا مملکتش بماند، اینجا میثم.

بادیگاردِ حاتمی‌کیا، روایت مردی است از جنس دغدغه، مردی که شکاف بین آنچه خواسته تا آنچه شده را می‌بیند و بر زیر بار باور آن، دچار تردید است. بادیگارد مردی است که جان در راه باور به راه خطر قدم نهاده است و امروز، دنیایی را می‌بیند که امروزی‌خواهان بر فراز آرمان‌های او ساخته‌اند. سخت است باور اینکه بفهمی، هر روز تعداد کسانی که مانند تو فکر می‌کنند، کمتر و کمتر می‌شود. بادیگارد مردی است که در درون خود، سرچشمه‌ی سعادت را جستجو می‌کند و امروز باید تماشاچی نگرانی از عصبی نشدن اروپا و بالطبع آن، آمریکا باشد. حاج حیدر ذبیحی هنوز امنیت ملی‌اش را با جانش تضمین می‌کند، نه با بی‌بی‌سی.

بادیگاردِ حاتمی‌کیا، روایت مردی است دور از گفتمان نسل‌های بعد از خود. مانده در دنیای آرمانی‌ای که هنوز نتوانسته تغییر ارزش‌هایش را باور کند. مردی که هنوز زمزمه‌اش «من برای انقلاب چه کرده‌ام؟» است. مردی که برای ساختن قطعه‌ای از سرافرازی وطنش، از آسایش خود گذشته است و امروز باید شاهد نسلی باشد که -به درست یا غلط- من یکبار زندگی میکنم را شعار خودش قرار داده است. دیدن این تفاوت در باورها، برای مردی که بهترین دوستانش را در جلوی چشمانش، به پای ساختن وطنش از دست داده است رنج است. اساسا حاج حیدر مرد رنج است.

بادیگاردِ حاتمی‌کیا، روایت مردی آرمانگراست که عشق را می‌فهمد. روایت نسلی که دست در دست هم برای آرمانی تلاش کردند و دست در دست، به پای آن آرمان، عمر روانه‌ی جوی روزگار کرده‌اند. زندگی اساسا با آنچه جانت را معادلش قرار می‌دهی، معنا پیدا می‌کند. چه مسافرکش باشی و آرامش دلت، فاطمه فاطمه گفتن باشد و چه محافظ و در واپسین لحظات عمرت، گرمای وجود راضیه‌ات را بخواهی و چه نسلی باشی که زندگی را، تمام آنچه باید تصور کرده است و هیچ چیزی را معادل قیمت جان ندانی -شاید بیهوده نباشد که این نسل، پوچی را معنا کرده است؛ به هر حال از هر سو نمودی از احساس را به نمایش می‌گذاری. بادیگارد روایت نسلی است که نمایش‌های فانتزی از دوست داشتن را ویترین سالیان عمر خود ندارد، اما آنجا که شور رفتن جان باشد، جانش را با جانان خود روانه می‌کند. شاید دلیل جانسوز بودن سکانس کشیدن چادر راضیه روی حاج حیدر همین باشد.


بادیگاردِ حاتمی‌کیا صدای اعتراض اوست به تغییر رنگ‌ها و نگاه‌ها. روزی عباس جانش را برای مملکتش می‌دهد و روز دیگر به جای دیدن عباس، صدای رسانه‌ی ینگه‌ی دنیا معیار شده و اهمیت پیدا می‌کند. روزی حاج حیدر جانش را برای آنکس که بدون او، نظام آرمانی‌اش لنگ می‌شود، سپر می‌کند و روزی آنان که از پوسته‌ی آرمان‌هایش، میش‌لباسی برای گرگ‌صفتی‌شان دوخته‌اند، همان افراد را از سر راه بر می‌دارد. دغدغه‌های یک آرمان ثابت‌اند و آنچه انسان‌ها را از هم متمایز می‌کند، تفاوت در همین دغدغه‌هاست. بادیگارد همان آژانس شیشه‌ای است، چون حاتمی‌کیای این، همان حاتمی‌کیاست.


بادیگارد فیلمی است معمولی. صحنه‌های جذاب خوبی دارد، گاهی نیز حوصله را از سر به در می‌برد. بعضی موارد را می‌توان کوتاهی در نکات فنی دید و بعضی جاها احساس تصنعی بودن احساس‌ها پیدا می‌شود. بادیگاردِ حاتمی‌کیا اما تنهایی ایده‌ها را نشان می‌دهد. قصور در پیاده‌سازی به سبب شدت آرمانی بودنشان. این فیلم ارزش دیدن را دارد.