۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۷: این پست قبلا در ویرگول به این نشانی منتشر شده است.چند ماهی است که به عنوان برنامهنویس بکاند در فرانش مشغول به کار شدهام و به این سبب انتقادات و پیشنهادات متفاوتی به منظور بهبود یا رفع نیاز/انتظار کاربران را مشاهده میکنم. در این بین یک انتقاد برایم جالب بود. ماجرا از آنجا شروع شد که یک دورهی حساب دیفرانسیل و انتگرال به فرانش اضافه شده بود و یکی از کاربران در اعتراض نظری با این مضمون گذاشته بود که «منِ کامپیوتری رو چه به ریاضی؟». آنجا این سوال ذهنم را مشغول کرد که آیا من هم به خاطر عناوین و سمتها و بدون در نظر گرفتن نیازهایم، خودم را از بعضی یادگیریها محروم میکنم؟
تحقیقی بر روی این مسئله نداشتهام و جایی هم در این مورد تابحال چیزی نخواندهام، اما تجربهام میگوید که انسان تمایل به یاد نگرفتن دارد کلا! یعنی کلا دلش میخواهد تا هر چه که میتواند یاد نگیرد و این نیز نتیجهای نیست جز آنچه از ذات یادگیری میآید. یادگیری پروسهای است شامل یک طیف، از آشنایی با مفاهیم جدید تا ثبوت آنها در ذهن و بکارگیری آنها با کمترین بار پردازش ذهنی. و دقیقا ترسناکترین نقطهاش هم همان اولش است: «آشنایی با مفاهیم جدید!». اول دبستان من را تصور کنید [یک مشت باهوش ریختهاند دورم! این است که تعمیم نمیدهم، شما همان اول دبستان من را متصور شوید]: میخواهم نوشتن ا را یاد بگیرم، الف، حرف اول الفبا؛ چقدر تمرین و مرارت و سرکوفت و آخرش تو حمال میشوی میشنوم تا آخر ا از ماری لغزان، تبدیل به چوب خشک راستی شود. هر چند این فرآیند ممکن است در یک روز اتفاق بیافتد، اما سختی آنرا احتمالا همه بخاطر داریم. کودکان عموما توانایی تمرکز بالاتری دارند و این توانایی، سرعت یادگیری آنها را بالاتر میبرد. این به معنی آسانبودن یادگیری نیست! حال همان کودک -که من باشم- را در نظر بگیرید که وارد سال پنجم دبستان شده است. امروز او دیگر برای نوشتن حروف الفبا فکر نمیکند و مسائل مشکلتری در یادگیری به سراغ او آمدهاند که بایستی مرارت یادگیری تا ملکهی ذهناش شدن را تحمل کند. این فرآیند تا یافتن یک شغل و تهنشین شدن در زندگی برای او ادامه خواهد داشت.
تهنشین شدن در زندگی! چه عبارت حال بهمزن باحالی! و این یک واقعیت است. نقطه؟ نه! «مگر برای آنها که یادگیری را یک فرآیند تمامعمر میدانند!». داستان همینجا شروع میشود و اول روضهی من اینجاست. در فرآیند یادگیری، هیچ معنایی ندارد که «چون من فلانم، پس چرا باید بیسار را یاد بگیریم؟». پترن دادم تا برای همهمان روشن باشد. اینکه «چون من بکاندم، پس چرا باید جاوااسکریپت یاد بگیرم؟» و یا «من که مترجم انگلیسیام، دیگه چرا باید فرانسه یاد بگیرم؟» جملات غریبهای برای احتمالا هیچکداممان نیستند، یا آنها را گفتهایم و یا شنیدهایم. دلیل خیلی مثبتاندیشانهی این ماجرا میتواند چیزی شبیه این باشد: «چون ما میخواهیم در یک چیز خیلی متخصص شویم، پس نباید در راه رسیدن به آن تخصص، خودمان را در چاله چولههای -و عملا در سیاهچاله- یادگیری چیزهای جدید بیاندازیم! هر چقدر هم یاد بگیریم، میبینیم باز هم چیزی هست که بلد نیستیم و این عملا انرژی، نشاط، وقت و باقی چیزهامان را میگیرد.». حرف، حرفِ نسبتا درستی است.
اینکه چه یاد بگیریم به همان اندازه اهمیت دارد که گارد نداشتن در مقابل یادگیری چیز جدید. و از هر دوی آنها بااهمیتتر، دانستن اینکه باید چه چیز یاد گرفت کلیدیترین نقطهی یادگیری است. به نظر مشکلی که علت این پست شد همین است: «عموما نمیدانیم که باید چه چیز بدانیم.» [روح جمع کثیری از فلاسفه با این جملهی من شاد شد. بخدا قسم!]. برای مثال اگر آن دوستِ کامنتگذار پرسیده بود چرا منِ برنامهنویسِ ساده -یا خالی، بدون خط، بدون اکستنشن- باید حساب دیفرانسیل و انتگرال یاد بگیرم، جوابی برایش نداشتم، ولی اگر یک برنامهنویسِ حوزهی پردازشِ تصویرِ فعال در بخشِ ترمیمِ تصویر آن سوال را میپرسید، جوابی مثل «چون برای بازسازی تصویر تو نیاز به گرادیان داری و برای فهم و توانایی پیادهسازی آن، تو نیاز به حساب دیفرانسیل و انتگرال داری.» احتمالا میتوانست برایش دلیل قانعکنندهای باشد.
آیا آن برنامهنویس اول تقصیری دارد که به ریاضی علاقه ندارد؟ مسلما نه! اما اگر برنامهنویسی بخواهد تا از صرف برنامهنویس بودن، به یک برنامهنویسِ پردازشِ تصویر و بعد از آن به یک برنامهنویسِ پردازشِ تصویرِ ترمیمِ تصویر تبدیل شود، نباید از سختیِ یادگیری مفاهیم جدید گلایه کند. این همان جان کلام است. برای کسی که تمایلی به تهنشین شدن در زندگی ندارد، همیشه چیزهایی -حتی بیربط- برای یادگیری هست!