meysampg

از چیزهایی که یاد می‌گیرم، می‌نویسم… :)

۲۰ مطلب با موضوع «من++» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۵ ب.ظ میثم پورگنجی
سقوط تدریجی یک رویا

سقوط تدریجی یک رویا

شب تلخی است. باز گوشه‌ای از این مملکت، با هر دلیل و داستانی عده‌ای انسان جانشان را از دست داده‌اند. کمتر آدمی را می‌توان یافت که ماجرای پلاسکو را شنیده باشد و حال و روز خوشی برایش باقی مانده باشد. قصه تلخ است، اما اگر حتی بخواهم با تیپ و ژست «من یشاء»ـی نیز حرف بزنم، باز تلخی این زهری که بر جانمان اثر کرده و روز به روز از آدم بودنمان می‌کاهد، خودش را نشان می‌دهد. ساعات اولیه امروز بود که از سلفی در این پست اینستاگرام‌م نوشتم و آنجا ماکزیمم سلفی و اسارت گجت‌ها را جستجوی هویتی برای یک نسل بدون دست‌آورد دیدم تا آنکه اخبار پلاسکو در شبکه‌های اجتماعی پیچید.

مرثیه‌ی انسانیت

قصه‌ی تلخی است، در خاورمیانه که بدنیا آمده باشی، خبر کشته‌شدن و کشتن را به همراه اخبار بالا و پایین شدن قیمت نفت و ارز هر روز می‌شنوی. اینجا از دست دادن جان از شدت تکررش، غمی را به دنبال ندارد. از این جبر که بگذریم، آنچه شبیه عکس این پست است، روح انسان را آزار می‌دهد. چه شد که در جایی که غم از دست رفتن ققنوس‌وار آتشنشانان قهرمان، می‌بایست باعث غم و ضجه‌ی ما شود، سوژه‌ی عکس‌هایمان شد و برای شکار صحنه‌ای حتی از بالارفتن از ماشین‌های امداد هم نگذشتیم که مبادا دیگری زودتر محتوایی را ارسال کند و خوراک ما کم‌رونق شود؟ تکه‌های روح‌مان را در کدام خراب‌شده‌ای به جا گذاشته‌ایم که ناله‌های التماس‌گونه‌ی راننده‌ی آمبولانس برای باز کردن مسیر توسط مردم هجوم‌برده به محل حادثه نیز افاقه نمی‌کند؟ چه می‌شود که فاجعه‌ای که اگر در پاریس و آمستردام و لندن اتفاق افتاده بود، اکنون ما را شمع بدست در سکوت، به سفارت‌ها برای تسلی و همدردی رسانده بود، اینجا به طنازی و جک‌گویی و تسویه حساب سیاسی مشغول‌مان کرده است؟ چرا اینقدر جان بهای کمی برایمان پیدا کرده است؟ اعضای یک پیکر بودنمان را به چه قیمت فروخته‌ایم؟

صدا و سیما، پیکار بوفالوی شرقی و گاو استرالیایی

شاید بتوان بخشی از این هجوم را بپای نگرانی مردمی انگاشت که کمتر خبر راست و صادقی را دست اول از صدا و سیما شنیده‌اند. رسانه‌ای که با پولی که حق تک‌تک مردم است، نشان داده است که در مواقع حساس، پخش مستند حیات وحش و تبلیغ روغن فلان توسط خانم فلان را بیشتر از پیشگیری از خبرهای بی‌اساس و مطلع کردن مردم از ماهیت مسئله می‌پسندد. اعتمادی که شکسته شده است و سانسوری که بر هر رسانه‌ای از طریق فیلترهای مختلف اعمال می‌شود، مردم را به این وا می‌دارد که خود خبرنگار آزاد دیگران باشند و آنچه هست را آنگونه که هست انتقال دهند. شاید بتوان این توجیه را پذیرفت، اما نکبت به هیچ انگاشتن جان یک انسان، آنقدر بزرگ هست که این توجیه را نیز بی‌اثر کند. صدا و سیما هم هر چه که باشد، توجیه توجه نکردن به التماس‌های آن راننده‌ی آمبولانس نیست.

من، خودِ آن سیزدهم…

نگارنده خود را از جامعه‌ی موصوف این پست، جدا نمی‌داند. این نکبت گریبان همه‌مان را گرفته است. ای کاش به خودمان بیاییم. ای کاش برایمان حتی این احتمال که حتی کثر ثانیه‌ای ایجاد خلل توسط من در روند امدادرسانی و نجات، می‌تواند جان انسانی را بگیرد، پررنگ شود. ای کاش صرف این فعل برایمان کمی مشکل‌تر شود و انسان، هر چه که هست برایمان عزیز شود. ای کاش خود جز آن دسته باشیم که یافتن موقعیتی برای داشتن محتوایی برای ارسال را بر کرامت انسانی مقدم نمی‌داند، ثبت خاطره‌اش را به قیمت یک انسان تمام نمی‌کند. ای کاش با این سرعت به مرز نابودی نزدیک نمی‌شدیم.


پ.ن: حالم خوش نیست، از زیستن خود خسته‌ام.

۳۰ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ میثم پورگنجی
عمه‌ی فقیر پیر

عمه‌ی فقیر پیر

من هیچ وقت راه و رسم برخورد با گربه را بلد نبوده‌ام و یاد هم نگرفتم. ماکزیمم کاری که من برای یک گربه می‌توانم انجام دهم این است که غذایش را بگذارم و ظرفش را پر آب کنم و زمانی که با خُرخُر به طرفم آمد، بغلش کرده و نوازشش کنم. باقی اوقات من در گوشه‌ی خودم نشسته‌ام و او به دنبال شیطنت خودش می‌رود. اگر هم جایی بخواهد مرا وارد بازی خودش کند، در بهترین حالت سه یا چهار دقیق می‌توانم تحمل کنم. نه که داستان، داستان گربه باشد، نه، هر جانور دیگری هم همین خاصیت را برای من دارد و من این خاصیت را برایش. برای مثال فرض بفرمائید یک تمساح خانگی داشته باشم که در یک عصر پائیزی و تاریک‌روشنی غروب هوا، حوصله‌اش از من و اتاق من که آهنگی با صدایی پایین در آن در حال پخش است و من در حال چرت میان خواندن کتاب، سر رفته باشد. اگر به شوخی شروع به گاز گرفتن پای من کند ماکزیمم جوابی که از من می‌شنوند این است که «نه!» و یا دیگر خیلی لطف داشته باشم «نکن!». بنا به غریضه‌ی وحشی‌اش اگر شوخی را ادامه دهد و یک پای من را بکند و شروع به خوردن کند، نگاهی به او می کنم که پای مرا به گوشه‌ی اتاق برده است و در حال خوردن است و نگاهی به بدن ناقص‌شده‌ام و در نهایت با یک «درست می‌شود!» ماجرا را به پایان می‌برم و یک لیوان دلستر می‌ریزم و بعد از مزه‌مزه خوردن آن، دوباره شروع به خواندن کتاب می‌کنم و باز وسط آن چرتی شروع می‌شود و زندگی به همین شکل می‌گذرد.

غریبه که نیستید، احساس می‌کنم اگر شرایط متفاوتی با آنچه که اکنون هست نیز بود، من باز همینم که عرض شد. شاید ممکن بود بدتر نیز باشم، برای مثال اگر شرایط به گونه‌ای بود که بجای دلستر می‌توانستم ویسکی سفارش دهم و بجای اینکه یک حیوان خانگی داشته باشم، هر روز بخشی از حقوق نداشته‌ام را مصرف زنی متفاوت با روز قبل  می‌کردم، باز نیز توان جواب دادن به تلفن‌ها را نداشتم و ماکزیمم بجای جواب ندادن به تلفن آنرا وصل می‌کردم و فقط گوش می‌دادم که آنطرف گوشی چه می‌گوید و اگر حوصله‌ام از حرف‌زدنش سر نمی‌رفت و وسط مکالمه گوشی را قطع نمی‌کردم، خودش وقتی حرفش تمام می‌شد یا می‌دید که جوابی به دنبال سوالش نمی‌آید، قطع می‌کرد. این وسط از حقوق نداشته‌ام هم پول کمتری مانده بود و دغدغه‌ی اجاره‌ی سر ماه نیز به آن اضافه می‌شد.

سخن کوتاه که باز وضع به همین منوال بود که در یک عصر پائیزی در حال چرت زدن بودم و حیوان خانگی یا همخوابه‌ام حوصله‌اش سر می‌رفت و با یک «نه!» یا «نکن!» ماجرا را به سر می‌آوردم و وسط چرت با صدای تلفن از خواب می‌پریدم و بعد از جواب ندادن و خوردن یک لیوان هرچه، چند خط کتاب می‌خواندم و باز به چرتی فرو می‌رفتم. شاید قرار است در زندگی بعدی عمه‌ی پیر فقیری باشم که به این زندگی عادت کرده است.


پ.ن ۱: پست در یک بعد از ظهر پائیزی، در حالی که با صدای تلفن از خوابِ در حین خواندن «چاقوی شکاری» موراکامی بیدار شده بودم و صدای خُرخُر گربه می‌آمد، نوشته شد.
پ.ن ۲: در نهان روانم اطلاعی ندارم چه می‌گذرد، اما در سطح خودآگاهم حداقل حیوان خانگی و زن را یکی نمی‌دانم. توضیح دادنش داستان را لوث می‌کند، همین که قصد جسارت برداشت نشود بس است.
پ.ن ۳: کاش بجای موبایل، دلستر الکترونیک ساخته می‌شد که هی می‌زدیم تو برق، هی شارژ می‌شد :(.
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۱۸ ب.ظ میثم پورگنجی
داستان یک روز برفی

داستان یک روز برفی

امروز برای بحث و مشاوره در مورد موضوعی، رفته بودم شرکتی که تا پیش از سربازی اونجا کار می‌کردم. صبح حدودای هفت و نیم راه افتادم. نموره برفی میومد و تمام مسیر رو داخل تاکسی «آنه! تکرار غریبانه‌ی روزهایت چگونه گذشت؟»طور طی کردم، جای گرم و در حال تماشای زیبایی طبیعت. طرفای یوسف‌آباد بارش نسبتا بیشتر بود و زمستون رو میشد بهتر لمس کرد. این حس وقتی شدیدتر شد که از تاکسی پیدا شدم و مسیر تا رسیدن به در شرکت رو طی کردم. شرح کوتاه! جلسه تا حدود پنج عصر طول کشید و برای برگشت راهی خونه شدم.

ساعت پنج اتوبوس میدون انقلاب میاد. معمولا پاییز، ایستگاه ساعت پنج باید شلوغ باشه، اما امروز عجیب خلوت بود. سوز بدی میومد. منِ با شال‌گردن و کلاه و دست‌کش و زیرشلوار و کلی دنگ و فنگ دیگه، باز سردم بود. بعد چند دقیقه انتظار اتوبوس اومد و سوار شدم. گوشیم پیام اومد و برای بازکردن لاک گوشی مجبور به درآوردن دستکش شدم. برای این انرژی‌ای که صرف درآوردن دستکش کرده بودم، منطقی بود تلگرام رو هم چک کنم. شروع به گشتن تو چندتا کانال کردم، تقریبا تو همه‌شون بحثی از اسکان کارتن‌خواب‌ها در مساجد رو میشد دید. دیشب هم داخل توییتر بحثی در همین باب دیده بودم، با موافقان و مخالفانی در این باب.

به شخصه هر تلاش پاکی۱ که برای کمک به کارتن‌خواب‌ها و بی‌خانمان‌ها در این شب‌های سرد رو با هر هدفی که صورت بگیرن، قابل تحسین میدونم. میخواد از سر ریا باشه و برای تبلیغ، یا یک تلاش صادقانه و در راستای انسانیت. در عمل به صورتی کاربردمآبانه چیزی که نتیجه خواهد شد، نفع برای بی‌خانمان‌هاست و سرما، چیزی بیشتر از این نمی‌فهمه.

خواستم از این بنویسم که مسجد یا حداقل مسجدهایی که من دیدم، جز مکان‌هایی هستند که از بهترین‌های شهر درشون استفاده شده، فرش و مصالح و تزئیناتی فوق‌العاده. به بیان دیگه خواستم بگم مسجد دیگه کارکرد صرفا عبادی و محلی برای اجتماع مسلمین چنان که در صدر اسلام بوده محسوب نمیشه و نماد هویتی دسته‌ای از مردم شده، دسته‌ای که با عناوینی چون بانی مسجد در بین مردم شناخته میشن. خواستم بگم مسجد خونه خدا هست، ولی دیگه تقریبا خدا کارهاش رو به نماینده‌هاش واگذار کرده و اونا باید تصمیم بگیرن در این باب. خواستم اینا رو بگم، ولی ترجیح دادم به همون چند پاراگراف قبل بسنده کنم. نه اینکه نگران ناراحتی بخشی از خانواده‌ی خودم به عنوان موصوف این پاراگراف باشم، نه، حوصله‌ی نوشتنش رو نداشتم. خوب شد ننوشتم :).


۱. این تحدید رو به پای شکاکیت من بذارید. مسلما اینکه یک قاچاقچی عمده مواد مخدر در راستای رشوه دادن یا توجیه کارش بخواد یک گرم‌خانه ایجاد کنه، برای من قابل قبول نیست.
۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۹:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۱۵ ب.ظ میثم پورگنجی
انشقاق در ناحیه میانی

انشقاق در ناحیه میانی

«انسان، حیوانی است پراگماتیست». جمله‌ای که دو روز است ویرایشگر وبلاگم را با پرسش «گیرم که نوشتی، آخر که چه؟» به خود اختصاص داده است؛ تعریفی با عارضه‌ی انشقاق در ناحیه میانی: پایی به سوی کاربردگرایی و ننوشتن آنچه لاینتفع است و پایی به سوی لذت نوشتن و فکر کردن به هر چیز که جای تأمل دارد.

در ایران، اگر دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ شمسی را دهه‌های مطالعه و مباحثه، دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ را دهه‌های انقلاب و مجادله و دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ را دهه‌های سرگردانی بدانیم، بدون شک دهه‌ی ۹۰ دهه رواج کارکردگرایی و دردخوریسم است. برای فهم این نکته تحقیق زیادی لازم نیست، کافی است اندکی به دور و بر خودمان نگاهی بیافکنیم. تغییر ذائقه از سرمایه‌گذاری و تلاش‌های بلندمدت و میل به سمت شغل‌هایی با درآمدهای زودبازده یا پوسترها و گفته‌هایی چون عکس این پست، گواهی بر این مدعا هستند. فارغ از آنکه این نکته را مثبت یا منفی بدانیم، سوال اصلی همچنان صحت جمله‌ی اول این پست است: «انسان، حیوانی است پراگماتیست»؟

دو نوع نگاه به مادر را در نظر بگیرید. مادر سنتی تمام تلاشش برای اعتلای فرزندانش است. ممکن است از تحصیل یا شغل خود باز بماند تا فرزاندش به جایی برسند و زندگی بهتری داشته باشند. به وضوح در این نگاه آرمان‌های ایثارگونه‌ی فرد، بر عملکردش تأثیر مستقیم گذاشته است و در نهایت، با رسیدن به سالمندی، عملی در توشه‌اش جز چند فرزند ندارد: «تلاشی در جهت یک آرمان به همراه انکار هویت فردی در صورت لزوم». از سوی دیگر با ارج یافتن اصالت فرد، شاهد حضور بیشتر مادرها در عرصه‌ی فعالیت‌های اجتماعی هستیم، به گونه‌ای که دیگر فرزند در فرم‌های مدرسه‌اش نمی‌تواند برای آنها، عنوان شغلی را خانه‌دار بنویسد. مادرهای مدرن به پیشرفت و داشتن حس فایده‌ی شخصی قرب نهاده و درصدد ساختن هویتی مستقل بر مبنای وجود خودند. برای آنها دیگر تلاشی آرمانی برای داشتن فرزندانی تمام‌بیست از اهمیت کمتری برخوردار است و در کنار رشد فرزندانشان، رشد خودشان نیز اهمیت یافته است. بچه‌ها بزرگ می‌شوند و با یک کنترل صحیح، در اینجا هم جامعه از پتانسیل حضور نصف خود برای داشتن شرایطی بهتر سود جسته است و هم زن دارای یک هویت بازتعریف‌شده بر مبنای خود و بدون تکیه بر دیگری شده است. به نظر در این مثال، نگاه زن پراگماتیست موجب بهبود وضع خودش و جامعه شده است.

در ادبیات کهن، داستان‌های زیادی از معشوقه‌بازی و عرق‌گرایی یک فرد در تمام عمرش آمده است و اساسا غزل به برکت همین حضور مبارک، زیبایی صدچندان یافته است. تلاشی در جهت لذت فردی و انجام آنچه در آن هنگام برایش فایده دارد. از طرف دیگر تلاش‌های ریاضی‌دانان مختلفی در تاریخ ثبت شده است که سعی کرده‌اند تا با در اختیارداشتن ساده‌ترین ابزارهای محاسباتی، تعداد بالایی از ارقام عدد پی را محاسبه کنند. کاری که در آن دوره، نمی‌توان فایده‌ای برایش متصور بود جز تلاشی در جهت دسترسی به فهمی بالاتر از هستی. در عمل، این محاسبات منجر به پدیدآمدن علم محاسبات عددی شد و نتیجه‌ی آنرا بصورت غیرمستقیم اما کاملا کاربردی می‌توان در زندگی روزمره دید. در حقیقت با توسعه‌ی کاربرد کامپیوترها و گجت‌ها در زندگی‌هایمان، محاسبات عددی جزئی جداناپذیر -و هر چند احتمالا نادیدنی- از روزهایمان شده است. چیزی که مرهون تلاش آرمان‌گرایانه‌ی آن مردمانی است که نتیجه‌گرا نبوده‌اند.

تنوع در مثال‌هایی از این دست چنان زیاد است که به نظر نتیجه‌گرایی، دردخوریسم و هر بیانی که مربوط به چرایی انجام یک عمل است را از حد ویژگی ذاتی تعریف انسان، تا حد یک سلیقه‌ی شخصی تقلیل می‌دهد. ادعای بزرگی است! اما اینطور به نظر می‌آید. هر چند به نظر سلیقه‌های شخصی در طول تاریخ آنقدر به سمت آنی‌شدن نتیجه‌ها همگرا بوده‌اند که شاید، روزی کسی با تعجب در کلاس‌های تاریخ فلسفه‌اش با شاگردانش از تشکیک عده‌ای در «انسان، حیوانی است پراگماتیست» سخن بگوید.
۲۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ق.ظ میثم پورگنجی
دنیای فروردین ۹۵ من

دنیای فروردین ۹۵ من

برای من پذیرفتن این نکته که فروردین تموم شد، اهمیتی نداره. راستش چون نمیخوام بپذیرم، ترجیحم بر اینه که اهمیت نداشته باشه تموم شدنش برام. بچه که بودیم، وقتی به بهونه‌ی دکتر میخواستن قالمون بذارن و برن، با یه حالت حق به جانبی که سعی میکرد خواسته‌ی قلبی‌مون رو پنهان کنه، می‌گفتیم: «من که اصن از فلان جا خوشم هم نمیاد! میگفتین هم نمیومدم!» و این با حالتی بااداتر و شیک‌تر، حکایت این روزای منه.
فروردین امسالم رو وقتی با فروردین پارسالم و سال قبلش مقایسه میکنم، فروردین خوبی بود. روزی نبود که تلاش نکنم تا یه کم بهتر شم. این خودش برا منی که به تغییرات جزئی معتقدم، پیشرفت‌ه. اما حکایت اینجاست که فقط این من نیست که داره سعی میکنه بزرگ و بزرگ‌تر شه، ایده‌آل‌ها و آرمان‌هام هم دارن بزرگ و بزرگ‌تر میشن و این آغاز حکایت نارضایتی از زندگی‌ه.
نتایج کنکور دکتری اعلام شد. نه نتیجه‌ی خیلی خوب ولی نتیجه نسبتا قابل قبول بود، اما از سر همون پاراگراف قبل، انتخاب محل نکردم و ترجیح دادم برم سربازی و اگه روزی قصد ادامه‌ی درس خوندن شد، با سردرگمی و هول‌هولکی واردش نشم. تصمیم سختی بود. رها کردن چیزی که احساس میکنی چیزی‌ه که میخوای. «چیزی که را دوست داری رها کن، اگر مال تو باشد بازمی‌گردد، گرنه مال تو نبوده است!». هاها! چه معصومانه!
خواسته یا ناخواسته، عمر جوری در حال گذره که «بیا تموم شد!» تنها شعاری‌ه که میشه در توصیفش بیان کرد. بدتر از اون، جهل به آینده‌ست و بهتر از اون اینه که آینده روشن‌ه، حتی از زیر این خروارها خرابی.

پ.ن یک: امروز صبح، وقتی شروع به گشتن داخل blog.ir کردم، خوردم به یکی از این وبلاگ‌های روزمره‌نویسی شکوفه‌مکوفه‌ای که «بوجی بوجی داداشیا و آباجولیا». دروغ چرا، هوس روزمره‌نویسی کردم.
پ.ن دو: برنامه‌ی اردیبهشت اینه که دو بند اول ترجیع‌بند سعدی رو حفظ کنم. به همین مهم نایل بیام، موفقیت بزرگی‌ه برام.
پ.ن سه: عکس زمینه‌ی پست از اینجا.
پ.ن چهار: فروردین ۹۵، تموم شد.
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ق.ظ میثم پورگنجی
ماتریکسِ این روزها

ماتریکسِ این روزها

دیروز برای کلاس زبان از در شرکت سوار تاکسی شدم تا میدون ونک. از اونجا با BRT رفتم میرداماد. مسیر برگشت رو اما با مترو اومدم. متروی میرداماد تا متروی تئاتر شهر. در طی کل این رفت و آمد، دیروز یه نکته توجه من رو به خودش جلب کرد. اینکه چقدر ما وابسته به گجت‌های التکرونیکی‌مونیم. من یه ام‌پی۳پلیر سونی دارم که تقریبا هر وقت بیرونم همرامه و در حال استفاده ازشم. مسافر کناری من در حال بازی کلش بود با تبلتش، تو اتوبوس، مرد میانسال داشت با تلگرام چت میکرد. داخل مترو، دختر جوونی داشت ویژگیای آیفون جدیدش رو برای دوستش توضیح میداد.

داشتن و استفاده از تکنولوژی به خودی خود بد نیست، کما اینکه خوب هم نیست. هر گجتی وسیله است، اما موضوع اونجا تأمل‌برانگیز میشه که فضای ضمنی دنیای تکنولوژیک، پررنگ میشه. همه تو اینستاگرام خوشبختیم. همه تو تلگرام سرخوشیم. همه تو توییتر دپیم. همه تو فیس‌بوک «نایس اما تکثر»یم. خود این فضا هم اهمیت بالایی نداره. میشه جو فضا رو وابسته به ماهیت ذاتی ابزار دونست. مثلا آدم تو خوشی‌هاش معمولا عکس میگیره، پس اینستاگرام معمولا پره از خوشی‌ها یا آدم وقتی ناراحت یا عصبانی‌ه دوست داره کوتاه و زیاد حرف بزنه، پس توییتر میشه محل تجمع این قسم محتوا. از نظر من مشکل اینجاست که از جایی به بعد تظاهر می‌کنیم به شاد بودن، به غمگین بودن، به روشنفکر بودن، به زیستن در درون جو جاری.

مسلما این نوشته از غور در حال و احوال خودم بدست اومده و قرار به تعمیم ندارم. برا مثال خیلی وقت‌ها بوده که عصبانی بودم و اما عکس اینستاگرام‌م، «یه روز خوب، من و شوشو» بوده. به هر حال، حرفم اینجاست که بدون اینکه متوجه باشیم، داریم غرق در یک دنیای غیرفیزیکی میشیم و تمایلات و خواسته‌هامون رو با اون دنیا تطبیق و بروز میدیم. داریم اسیر یه ماتریکس خودساخته میشیم. ماتریکسی که کم‌کم، اراده‌ی فرار ازش رو ازمون میگیره.

۱۵ فروردين ۹۵ ، ۰۸:۱۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ میثم پورگنجی
کوله‌پشتی ۹۴

کوله‌پشتی ۹۴

این پست تنها نگاه من است به زندگی در یک سالی که گذشت. فارغ از قواعد نگارش و هدف‌مندی متن.

* ۹۴ سال سختی بود. از اول که با چالش‌های خودش شروع شد، داد میزد که قرار نیست دمی به تله‌ی راحتی بده. روزهای عمر، مثل آدمان. برخلاف تصور، قابل پیش‌بینی و خطی‌ان. صبح که از خواب پامیشی، با یه سلام و علیک باهاش خودش رو نشون میده. سال هم همینه، سالی که گذشت، از اول سخت بود.


 * ۹۴ رو هم به رسم ۶ سال قبلش، خودم رو در معرض نگاه‌های متفاوت و اندیشه‌های بعضا متعارض قرار دادم. تنها فایده‌ی این کار اینه که می‌بینی هیچکدوم از این نگاه‌ها، قرار نیست راه به جایی ببرن. امسال نوع نگام به دنیا با سال قبلش کاملا متفاوت بود و چه در صورت و چه در ماهیت، شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. امسال کامل خودم رو کوبیدم و سعی کردم کم‌کم شروع کنم به ساختن چیزی که اون رو اعتقاد میگن. عموما این کار از نظر خیلی‌ها بی‌فایده‌ست و حداقل اطرافیان من و من سعی کردیم در این مورد با هم کاری نداشته باشیم.


 * از نظر شغلی و تحصیلی، ۹۴ پر بود از تجربه‌های شیرین و تلخ متفاوت. قدیم‌ترها که دبیرستان بودم، پای صحبت پیرمردها زیاد مینشستم و از بین اونا، کسایی که گذشته‌ی بزن‌بهادرتری رو داشتن، جذاب‌تر بودن. امسال از این نظر جذاب بود. شوپنهاور در مقدمه‌ی در باب حکمت زندگی، انسان رو موجودی می‌بینه که در زمان سختی و چالش، تمام تلاش‌ش رو میکنه که به رفاه برسه و بعد از رسیدن به رفاه، دچار بی‌حوصله‌گی میشه و کلی هزینه میکنه تا از اون شرایط خارج شه. برای من هم وضع به همین منوال بود. شاید چالش‌های موفق و شکست‌های بزرگی داشتم، ولی تلاش اصلی در راستای رفاه بود و تا حدود زیادی در این راه موفق بودم.


 * برآیند کلی سالی که گذشت رو مثبت می‌بینم. فارغ از همه خواستن‌های نرسیده و رسیدن‌های بی‌خواسته. هر چند دوست داشتم بیشتر وبلاگ می‌نوشتم و روزهام رو برای آینده‌ی خودم ثبت میکردم. تصمیم دارم در سال آینده، نگاه روزهام رو برای خودم بیشتر ثبت کنم. شاید اینطور برای پرکردن کوله‌پشتی سال بعدم، نکته‌هایی که یاد گرفتم، راحت‌تر جلوی چشمم باشن.

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ میثم پورگنجی
نقطه‌ی عطف

نقطه‌ی عطف

کسی که تا قبل از بیست سالگی کمونیست نیست، آدم نیست، کسی هم که بعد از بیست سالگی کمونیست‌ه آدم نیست.
این جمله‌ای بود که دیروز رضا به نقل از فرد مشهوری در بحث‌مون گفت. در روزهایی زندگی می‌کنم که حد و مرز آرمان‌خواهی و واقع‌زیستی، تبدیل به یک مسئله‌ی سنگین برام شده و طبیعتا فکر کردن در این مورد، تبدیل به خوراک این روزهام.

پ.ن: کدوم آرمان؟ این سوال منم هست.
۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۱۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۹ ب.ظ میثم پورگنجی
ماک، هنوز ماک است!

ماک، هنوز ماک است!

من از اون وقتی که دیگه کنتور سنم فنرش در رفت و بی حساب شروع کرد به بالا رفتن، روز به روز عادت کردم به کمتر و کمتر حرف زدن۱ و این عادت در جاده، جایی که میشه در هر ثانیه مناظر متفاوت برای دیدن داشت، تشدید میشه.

سلامِ من به تو ای یار قدیمی!

در این دو سه ماه اخیر، بنا بر شرایطم، روزهای خیلی زیادی رو داشتم که حداقل ۳ ساعت در روز رو در جاده‌های بین‌راهی سپری کنم. یکی از چیزهایی که طبیعتا در این مکان‌ها میشه دید، ماشین سنگین‌ه و به خاطر شرایط جغرافیایی شهر من، یکی از طبیعی‌ترین ماشین سنگین‌ها: «ماک».
ادامه مطلب...
۱۴ آذر ۹۳ ، ۱۸:۰۹ ۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۱۵ ب.ظ میثم پورگنجی
pomodoro یا چگونه [آا-ی۰-۹/ ]* باشیم؟

pomodoro یا چگونه [آا-ی۰-۹/ ]* باشیم؟

عنوان اول قرار بود «pomodoro یا چگونه کمتر گشاد باشیم؟» باشه، ولی چندتا دلیل باعث شد این کار رو انجام ندم! اول اینکه مرز «من ِ در این وبلاگ» با من برام روشن نیست، اینجا جزئی از رسمی بودن من‌ه یا محاوره‌ای بودن من؟ دوم اینکه بحث فراتر از گشادی‌ه، این پست یه تکنیک مدیریت زمان‌ه و احتمالا به درد تنگ‌ها هم میخوره! این شد که ترجیح دادم به جای اون کلمه، هر کی هر چی میخواد بذاره.

ایده‌ی اصلی تکنیک مدیریت زمان Pomodoro از این دوتا گزاره میاد: الف) «هر چیزی که کران بالا نداشته باشه، یحتمل کار رو به کران پایین میرسونه.» و ب) «اگه سر میز غذا، لقمه‌ها رو به صورت مناسب، کوچک برداری، شاید ابتدا تصور کنی سرعت خوردنت پایین‌ه، ولی در نهایت بیشتر میتونی بخوری!». با استفاده از این دوتا ایده، زمان رو اینطور مدیریت می‌کنیم: «من نباید برای انجام کاری، تصور کنم که به اندازه‌ی کاملا کافی زمان دارم، پس کارهام رو به جای اینکه در طول x ساعت متمادی انجام بدم، در طول y زیربازه‌ی z دقیقه‌ای از x انجام میدم.». فارسی ِ خودمونیش اینکه «به جای دو ساعت پشت سر هم کار کردن، کارهام رو در ۴تا ۲۵ دقیقه انجام میدم.».
ادامه مطلب...
۲۳ آبان ۹۳ ، ۱۴:۱۵ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی