شب تلخی است. باز گوشهای از این مملکت، با هر دلیل و داستانی عدهای انسان جانشان را از دست دادهاند. کمتر آدمی را میتوان یافت که ماجرای پلاسکو را شنیده باشد و حال و روز خوشی برایش باقی مانده باشد. قصه تلخ است، اما اگر حتی بخواهم با تیپ و ژست «من یشاء»ـی نیز حرف بزنم، باز تلخی این زهری که بر جانمان اثر کرده و روز به روز از آدم بودنمان میکاهد، خودش را نشان میدهد. ساعات اولیه امروز بود که از سلفی در این پست اینستاگرامم نوشتم و آنجا ماکزیمم سلفی و اسارت گجتها را جستجوی هویتی برای یک نسل بدون دستآورد دیدم تا آنکه اخبار پلاسکو در شبکههای اجتماعی پیچید.
مرثیهی انسانیت
قصهی تلخی است، در خاورمیانه که بدنیا آمده باشی، خبر کشتهشدن و کشتن را به همراه اخبار بالا و پایین شدن قیمت نفت و ارز هر روز میشنوی. اینجا از دست دادن جان از شدت تکررش، غمی را به دنبال ندارد. از این جبر که بگذریم، آنچه شبیه عکس این پست است، روح انسان را آزار میدهد. چه شد که در جایی که غم از دست رفتن ققنوسوار آتشنشانان قهرمان، میبایست باعث غم و ضجهی ما شود، سوژهی عکسهایمان شد و برای شکار صحنهای حتی از بالارفتن از ماشینهای امداد هم نگذشتیم که مبادا دیگری زودتر محتوایی را ارسال کند و خوراک ما کمرونق شود؟ تکههای روحمان را در کدام خرابشدهای به جا گذاشتهایم که نالههای التماسگونهی رانندهی آمبولانس برای باز کردن مسیر توسط مردم هجومبرده به محل حادثه نیز افاقه نمیکند؟ چه میشود که فاجعهای که اگر در پاریس و آمستردام و لندن اتفاق افتاده بود، اکنون ما را شمع بدست در سکوت، به سفارتها برای تسلی و همدردی رسانده بود، اینجا به طنازی و جکگویی و تسویه حساب سیاسی مشغولمان کرده است؟ چرا اینقدر جان بهای کمی برایمان پیدا کرده است؟ اعضای یک پیکر بودنمان را به چه قیمت فروختهایم؟
صدا و سیما، پیکار بوفالوی شرقی و گاو استرالیایی
شاید بتوان بخشی از این هجوم را بپای نگرانی مردمی انگاشت که کمتر خبر راست و صادقی را دست اول از صدا و سیما شنیدهاند. رسانهای که با پولی که حق تکتک مردم است، نشان داده است که در مواقع حساس، پخش مستند حیات وحش و تبلیغ روغن فلان توسط خانم فلان را بیشتر از پیشگیری از خبرهای بیاساس و مطلع کردن مردم از ماهیت مسئله میپسندد. اعتمادی که شکسته شده است و سانسوری که بر هر رسانهای از طریق فیلترهای مختلف اعمال میشود، مردم را به این وا میدارد که خود خبرنگار آزاد دیگران باشند و آنچه هست را آنگونه که هست انتقال دهند. شاید بتوان این توجیه را پذیرفت، اما نکبت به هیچ انگاشتن جان یک انسان، آنقدر بزرگ هست که این توجیه را نیز بیاثر کند. صدا و سیما هم هر چه که باشد، توجیه توجه نکردن به التماسهای آن رانندهی آمبولانس نیست.
من، خودِ آن سیزدهم…
نگارنده خود را از جامعهی موصوف این پست، جدا نمیداند. این نکبت گریبان همهمان را گرفته است. ای کاش به خودمان بیاییم. ای کاش برایمان حتی این احتمال که حتی کثر ثانیهای ایجاد خلل توسط من در روند امدادرسانی و نجات، میتواند جان انسانی را بگیرد، پررنگ شود. ای کاش صرف این فعل برایمان کمی مشکلتر شود و انسان، هر چه که هست برایمان عزیز شود. ای کاش خود جز آن دسته باشیم که یافتن موقعیتی برای داشتن محتوایی برای ارسال را بر کرامت انسانی مقدم نمیداند، ثبت خاطرهاش را به قیمت یک انسان تمام نمیکند. ای کاش با این سرعت به مرز نابودی نزدیک نمیشدیم.
پ.ن: حالم خوش نیست، از زیستن خود خستهام.