meysampg

از چیزهایی که یاد می‌گیرم، می‌نویسم… :)

۱۱ مطلب با موضوع «من++ :: زندگی شخصی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ق.ظ میثم پورگنجی
کوله پشتی ۹۸

کوله پشتی ۹۸

کوله‌پشتی ۹۷

این مطلب در ویرگول من منتشر شده است.

۱. فرض کنید کوله‌پشتی دارید که قرار است در آن تجربیاتی را از سال ۹۷ بگذارید و با خود به سال ۹۸ ببرید. تجربیات مثبتی که همراه داشتن آنها به شما کمک می‌کند نسبت به سال قبل فردی توانمندتر بشوید. در کوله‌ی خود چه تجربیاتی را قرار می‌دهید؟

بیشتر خواهم خواند؛ وبلاگ، کتاب، مجله. من تا قبل از امسال بخش زیادی از بودجه‌ی خواندنی‌هایم را به کتاب‌هایی اختصاص داده بودم که یا نمی‌فهمیدم داستان چیست و یا برای فهم، هر کتاب مدت خیلی زیادی از من زمان می‌گرفت. بدون شک تأثیر این کتاب‌ها برای من آنقدر زیاد بوده است که حرفی در آن نداشته باشم، اما لزومی هم ندارد تمام سهم را به خود اختصاص دهند. می‌توانم ترکیبی از رمان، فلسفه، کتاب‌های مربوط به مدیریت، برنامه‌نویسی و ریاضیات را انتخاب کنم و سفره‌ی خوانش از این درویشی کمی میل به سمت قورمه‌سبزی کند :دی. سرچ‌ها و وبلاگ‌هایی که خواهم خواند نیز حول همین تغییر خواهند چرخید.

۲. برای حرکت در مسیر زندگی باید سبک و چابک بود. چه مواردی را از کوله‌ی خود خارج می‌کنید که در سال ۹۷ باقی بماند و شما سبک‌تر حرکت کنید؟ چیزهایی که از کوله‌ خارج می‌کنید مثلا می‌تواند تجربیات ناخوشایند یا ناراحتی‌ها باشد.

بحث کردن تا رسیدن به جواب. هیچ لزومی ندارد هر چالشی جواب داشته باشد. همان قورمه‌سبزی ۱ هم بعضی وقت‌ها زمان می‌خواهد که جا بیفتد. بعضی وقت‌ها باید شُل کرد :)).

۳. فرض کنید در پایان سال ۹۸ بیشتر آن فردی شده‌اید که شبیه خود ایده‌آل شما است. در این صورت چه ویژگی‌ها و رفتارهایی باید در شما تقویت شود؟ چه چیزهایی را در کوله‌ی خود می‌گذارید که کمک می‌کند این ویژگی‌ها در شما تقویت شود؟

همدلیِ فعال به جای همدلیِ منفعل؛ و برای فهم و تقویت آن هنوز در حال خواندن و جستجوام! ;).


پ.ن: ما تو خونه‌مون میگیم قرمه‌سبزی، تو توییتر میگن قورمه‌سبزی. چمیدونم والا!

۲۷ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
يكشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۲ ق.ظ میثم پورگنجی
متوسط

متوسط

این نوشته امروز در ویرگولم به این آدرس منتشر شده است.
من به عدد و اطلاعاتی که از اون بشه کشید بیرون خیلی علاقه دارم و از سر همین معمولا با نصب ابزارهایی رو گوشیم یا بعضی وقتا ابزارهای پوشیدنی که خیلی مزاحم نباشن (مثل دست‌بند) سعی می‌کنم در مورد خودم عدد جمع کنم. چند ساعت خوابیدم یا چند ساعت تو مترو بودم و یا چند دقیقه رو تو تاکسی گذروندم و از این جور موارد. معمولا این کارو همیشه سه چهار ماه هر روز بدون وقفه و منظم انجام میدم و در نهایت هم طبیعتا می‌بینم این کار به هیچ دردی‌م نمی‌خوره و میرم سراغ اندازه‌گیری یچی دیگه. اینکه میگم به هیچ دردی نمی‌خوره از سر اینه که عملا وقتی می‌خوام یه کاری رو انجام بدم، انجام میدم. حاشیه‌های اینور و اونور آدم رو اذیت می‌کنن ولی در نهایت چیزی که هست اینه که باید یه کاری انجام بشه و بعد چند وقت هم طبیعتا عادت می‌کنه آدم و همه‌ی اعداد حول یک میانگین با تلورانس کم می‌چرخن و جذابیتی ندارن دیگه.
این چیزی‌ه که بهش میگن متوسط یا کارمندی یا رعیتی یا هر چیزی. یه روال رو تو زندگی می‌گیری و رفته می‌کنی تا ته. سرت تو کار و آخور خودت‌ه و فارغی از اینکه بیرون چی می‌گذره و چی نمی‌گذره. وقتی به همه‌ی این آمارهایی که از خودم گرفتم دقت می‌کنم می‌بینم من از سرتاپا یه متوسطم، یه متوسط که از چیزی نمی‌هراسه و در راه متوسط بودن خیلی متوسط‌ه. نمونه‌ش همین تصویر بالاست. زرد یعنی سو سو و نه خوب نه بد و اینطور حالی، آبی یعنی نه چندان خوب و هر چی سردتر میشه بدتر میشه و نارنجی یعنی خوب! و هر چی گرم‌تر میشه بهتر میشه.
گفتم که چند روزی هست دارم به این پیکسل‌بندی فکر می‌کنم. تو همین حال و هوا دیشب داشتم استرس تست می‌گرفتم از یه سروری که قراره بره زیر بار، نمودار اینطور چیزی بود:

بامزه نیست؟ :). خطی لودتایم بالا میره، یه شیوه‌ی متوسط :). و نتیجه‌ی نهایی:

و به نظرم میاد که شاید این نمودار آخری به واقعیت زندگی نزدیک‌تر باشه. آدم متوسط نیست، آدم یاد می‌گیره که چطور کم‌کم متوسط شه.

پ.ن: کابوس اینو دارم که تو پیری‌هام کارمند بایگانی ثبت‌احوال تو یه شهر شلوغ و پر از دود و عصبی میشم. کاش لااقل تبعید شم به یه روستا و معلمی آخوندی چیزی باشم، آدم متوسط هم میشه، بگا نباشه.
۰۶ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۳۶ ب.ظ میثم پورگنجی
حالِ روزگار

حالِ روزگار

حالِ روزگار خوب نیست. آنقدر خبر و اتفاق و شرایط تلخ دور و برمان -حداقل م- را گرفته که آدم دلش لک می‌زند برای نیم کیلو خوشی بی‌دغدغه. شاید بتوان گفت که بخش بزرگی‌اش اثر اطلاع‌رسانی سریع در شبکه‌های اجتماعی‌ست اما آنچه واضح است این است که برای هر معلول، علتی هست و اگر نبود واقعیت آن، خبرش هم نبود.

میان این الاکلنگ‌بازی روزگار، دیروز خبری را شنیدم که دلیل تلخی روزم شد، سرطان مریم میرزاخانی. کلا حالِ روزگار خوب نیست، برایش دعا کنیم.


پ.ن: پست مانده بود از دیروز روی صفحه. با پاراگراف اول و عکس‌ش. امروز خط اول پاراگراف دوم را نوشتم و ارسال کردم. توییتر را باز کردم که لینک آنرا منتشر کنم، توییت خواندم که خداحافظ نابغه :). کون لقت دنیا.
۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ میثم پورگنجی
سال کبیسه

سال کبیسه

لپ‌تاپ رو که باز کردم، گفتم قبل شروع هر کاری برم ببینم سال‌های گذشته اینطور روزی چیزی نوشتم یا نه و بعد متوجه شدم که امروز ۳۰ اسفنده. بالطبع حداقل تو این وبلاگ نباید اثری از نوشته‌ای مربوط به ۳۰ اسفند پیدا کنم، این نوشته رو نوشتم که حداقل سال‌های بعد اگه عمری بود و سال کبیسه‌ای رسید، این نوشته رو داشته باشم :)).

قضیه‌ی روضه خوندن نیست، اما چند ساعت بیشتر به تحویل سال نو نمونده. توییت‌ها، پیام‌های تلگرام و واتس‌آپ، عکس‌های اینستاگرام و سرانجام تماس‌های تلفنی، همه حاکی از خاطره‌هایی زنده‌شده در یادها هستند. یه دسته سوال تقریبا ثابت -فارغ از زمان جایگزین‌شده در سوال- هستن که «سال کبیسه‌ی بعدی کجام؟ در چه حالم؟ چه خاطره‌هایی ساختم؟ چیا بدست آوردم و چیا از دست دادم؟» و ذهنم رو مشغول کردن. امیدوارم سال کبیسه‌ی بعدی رو با کلی خاطره‌ی خوب و اتفاق شیرین و موقعیت‌های عالی یادآوری کنم.

بهار عیدی داد،
عیدتون مبارک!
۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ب.ظ میثم پورگنجی
کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵ هم رفت تو انبار خاطرات، کنار کوله‌پشتی ۹۴.

روزهای آخر سال ۹۵ رو در حالی سپری میکنم که به کمیت‌ها و کیفیت‌های این سال فکر میکنم. سال ۹۵ برای من سالی پر از فراز و نشیب بود، سالی چالشی و پر از اتفاقات جورواجور، به شدت و مثل ۹۴.

۶ ماه اول سال به تکمیل و بهره‌برداری erp بهارسامانه گذشت. روزهایی پر از رشد، هیجان، ناامیدی، استرس، ناراحتی، فشار، خوشحالی از نتیجه‌ها و پیشرفت‌های کوچیک. روزهای خندیدن و ناراحت شدن کنار تیم. روزهای تلاش برای بالا و بالاتررفتن. از اواخر تابستون ایده‌ی ایجاد یک ساختار بین من و مضا شکل گرفت. از مهر از شرکت اومدم بیرون تا کم‌کم آماده‌ی سربازی شم. اواخر مهر بود که سربازی من به صورت غیررسمی شروع شد. پاییز به این امر گذشت در حالیکه در اواخرش محل زندگیم رو تغییر دادم تا در کنار روزهای سربازی که میان، نهال یک تیم رو هم با هم بکاریم. ۲ ماه آموزشی سربازی رو از اول دی شروع کردم و این روزهای آخر اسفند در حال گذران سربازی‌م هستم و تلاش برای تیمی که تازه جوونه زده. در خلال همه‌ی این ۱۲ ماه، یادهایی اومدن، بعضی موندن و باقی رفتن. خاطره‌هایی ساخته شد و حرف‌هایی زده شد و سرخوشی‌های مستانه‌ای که نعره‌ی خنده شد و بغض‌هایی که خفه شد. همه‌ی اون‌ها تو دفترچه‌ی خاطرات ۹۵ ثبت شدن و با کوله‌پشتی به پستوی حافظه رفتن که شاید درس فرداها باشن و یا کلیدهای اتصالی برای آینده.

امسال گذشت. در حقیقت امسال سخت گذشت. سال گذشت در حالیکه صدای ترکیدن استخون‌هام رو شنیدم، طاقت آوردم و برای رشد خودم تلاش کردم. سال گذشت، اما امیدم در کنار خودم بزرگ‌تر شد. سخت بود، ولی راضی‌م.

عملا برای سال بعد هیچ تصمیم کلیدی‌ای نمیتونم بگیرم، سربازم و سرباز اختیار از خودش نداره :). تنها هدفی که گذاشتم اینه که هر چی شد، برای زبان انگلیسی و تسلط به زبان‌های برنامه‌نویسی تلاش کنم. هر چند شهودم سال بعد رو سالی متفاوت از نظر نوع اتفاقات پیش‌بینی میکنه و چشمک میزنه که خیلی برنامه نریز :)، اما به هر حال منم و برنامه‌ریختن برای آینده، نباشه نمیشه که.

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار…

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ب.ظ میثم پورگنجی
۶ سوال برای شناخت بهتر خود

۶ سوال برای شناخت بهتر خود

امروز برای خودم سوال شد که هدفم از زندگی چیه و این سوالی‌ه که هر چند وقت یکبار میاد سراغم. واقعیت امر اینکه جواب قطعی و متقنی براش ندارم. نمیدونم! به هر حال برای بهتر شدن حالم شروع کردم به سرچ کردن این سوال که «هدف از زندگی چیه؟» و در این بین این مطلب رو پیدا کردم که برام جالب بود. ترجمه‌ی خودمونی ازش رو اینجا میذارم که هم بعد خودم بتونم بهش رجوع کنم و هم شاید به درد کسی خورد.

۱. چه چیزهایی از زندگی رو خیلی دوست دارم؟

تو تنهایی‌هام از فکر کردن به از دست دادن چه چیزهایی خیلی ناراحت میشم؟ خانواده‌م؟ یکی از بهترین دوستام؟ تو خیال‌هام دوست دارم یه فروشگاه خیلی بزرگ تو یه نقطه‌ی شلوغ شهر داشته باشم و من مدیرش باشم؟ یا یه استاد دانشگاه باشم که خیلی خوب درس میده و از اینکه می‌بینه دانشجوهاش دارن پیشرفت میکنن خیلی خوشحال میشه؟ همیشه دارم برنامه می‌ریزم که یکی از دوستام رو شاد کنم و از اینکه میتونم یکی رو خوشحال کنم، شاد میشم؟

۲.بزرگترین موفقیت‌ها و دست‌آوردهای زندگیم چی بوده؟

وقتی به گذشته‌م فکر میکنم، کجاها هست که از بخاطر آوردنشون دلم قیژی ویژی میره؟ کجاهاست که به خودم احساس غرور دارم؟ کجاهاس که دوست دارم وقتی تو یه جمع خودمونی هستیم و همه از تجربه‌های خوبشون میگن، منم تعریف کنم و بگم خیلی بهم حال داده و درسای زیادی ازش گرفتم؟ چه دست‌آوردی تا حالا داشتم که دوست دارم سرم رو بالا بگیرم و اونو یجوری تو رزومه‌م جا بدم؟

۳. اگه کسی من رو قضاوت نمی‌کرد، حاضر بودم برای چه کارهایی تلاش کنم و پایداری داشته باشم؟

اگه جایی زندگی می‌کردم که هیشکی به آرنجش هم نبود که بقیه چیکار میکنن و هر کار که می‌کردم، همه بهم احترام میذاشتن و تشویقم می‌کردن، چیکارا می‌کردم؟ می‌رفتم گلدوزی یاد می‌گرفتم؟ یا شروع می‌کردم به رقصیدن برای مردم تو خیابون و تلاش می‌کردم برای بهتر شدن رقصم؟ همش می‌گرفتم می‌خوابیدم و هیچ وقت سر کار نمی‌رفتم؟ یا می‌رفتم یه کماندو می‌شدم و یه زندگی پر از هیجان رو شروع می‌کردم؟ اگه بدونم امروز آخرین روز زندگی‌مه و فردایی وجود نداره که نگران باشم که بقیه چی می‌خوان بگن در موردم، امروز رو به چی اختصاص می‌دادم؟ یاد گرفتن یه زبان جدید برنامه‌نویسی یا درس دادن تو مدرسه‌ای تو یکی از روستاهای دورافتاده؟

۴. اگه تو زندگیم هیچ محدودیتی نداشتم، چطور زندگی می‌کردم؟

اگه بابام هر روز صبح که از خونه میخوام بیام بیرون با نگاه و اشاره به مدل موهام اشاره نمی‌کرد و شب مامانم طعنه نمی‌زد که پس‌اندازت رو از بانک نکشی بیرون و مملکت رو ورشکست کنی، چیکار می‌کردم؟ اگه می‌تونستم برم تو تنظیمات محیط کاریم و بگم محیط کار اینطور باشه و ساعت شروع و پایان کار این، چطور می‌ساختم محیط کارم رو؟ اصلا سر کار می‌رفتم؟ اگه قرار بود هیچکس براش مهم نباشه که اصلا من چیزی پوشیدم یا نه، چه تیپی می‌زدم؟ با شلوارک و کت و کروات روی تی‌شرت می‌رفتم بیرون یا چی؟

۵. اگه ۱۰۰ میلیارد تومن پول داشتم باهاش چیکار می‌کردم؟

تقریبا همه‌مون یه دور دور دنیا رو می‌زدیم و هر چی می‌تونستیم غذاهای خوشمزه می‌خوردیم و ماشین فلان و خونه‌ی اله داشتیم. خب! اگه می‌دونستم هر چی پول خرج کنم کارت بانکی‌م خالی نمیشه و هیچ عقده‌ی خوش‌گذرونی هم نداشتم، اونجا پولم رو صرف چه کارایی می‌کردم؟ می‌رفتم یه شرکت رقیب می‌زدم برای BRT شهرداری یا یه سالن تئاتر راه مینداختم؟ حتی شاید هم یه کافه؟ شاید هم معلم خصوصی می‌گرفتم و کلی زبان خارجی یاد می‌گرفتم؟ دیگه چی؟

۶. تو زندگیم کیا برام الهام‌بخش بودن و همیشه تحسین‌شون کردم؟

کاش من جای فلانی بودم!، اوووووووووف! ببین لامصب چیکار کرده! خوش به حالش به قرآن مجید!، شرمنده مامان! نمیتونم بیام مهمونی! دارم زندگی‌نامه‌ی استیو جابز رو میخونم و جون تکون خوردن از سر جام رو ندارم به خاطر این کتاب!. این جمله‌ها رو در مورد کیا میتونیم بگیم تو زندگی‌مون؟ کیا هستن که دوست داشتیم همکارشون یا شاگردشون باشیم و چیزی ازشون یاد بگیریم؟ کیا هستن که دوست داشتیم هر جا میریم بگیم البته دوست من فلانی هم نظرش اینطوره! در کل کی هست که همیشه مورد تحسین من بوده و من با اخلاقش، کارش، قیافه‌ش یا همه‌ی ویژگی‌هاش خیلی حال کردم؟
۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ب.ظ میثم پورگنجی
عمه‌ی فقیر پیر

عمه‌ی فقیر پیر

من هیچ وقت راه و رسم برخورد با گربه را بلد نبوده‌ام و یاد هم نگرفتم. ماکزیمم کاری که من برای یک گربه می‌توانم انجام دهم این است که غذایش را بگذارم و ظرفش را پر آب کنم و زمانی که با خُرخُر به طرفم آمد، بغلش کرده و نوازشش کنم. باقی اوقات من در گوشه‌ی خودم نشسته‌ام و او به دنبال شیطنت خودش می‌رود. اگر هم جایی بخواهد مرا وارد بازی خودش کند، در بهترین حالت سه یا چهار دقیق می‌توانم تحمل کنم. نه که داستان، داستان گربه باشد، نه، هر جانور دیگری هم همین خاصیت را برای من دارد و من این خاصیت را برایش. برای مثال فرض بفرمائید یک تمساح خانگی داشته باشم که در یک عصر پائیزی و تاریک‌روشنی غروب هوا، حوصله‌اش از من و اتاق من که آهنگی با صدایی پایین در آن در حال پخش است و من در حال چرت میان خواندن کتاب، سر رفته باشد. اگر به شوخی شروع به گاز گرفتن پای من کند ماکزیمم جوابی که از من می‌شنوند این است که «نه!» و یا دیگر خیلی لطف داشته باشم «نکن!». بنا به غریضه‌ی وحشی‌اش اگر شوخی را ادامه دهد و یک پای من را بکند و شروع به خوردن کند، نگاهی به او می کنم که پای مرا به گوشه‌ی اتاق برده است و در حال خوردن است و نگاهی به بدن ناقص‌شده‌ام و در نهایت با یک «درست می‌شود!» ماجرا را به پایان می‌برم و یک لیوان دلستر می‌ریزم و بعد از مزه‌مزه خوردن آن، دوباره شروع به خواندن کتاب می‌کنم و باز وسط آن چرتی شروع می‌شود و زندگی به همین شکل می‌گذرد.

غریبه که نیستید، احساس می‌کنم اگر شرایط متفاوتی با آنچه که اکنون هست نیز بود، من باز همینم که عرض شد. شاید ممکن بود بدتر نیز باشم، برای مثال اگر شرایط به گونه‌ای بود که بجای دلستر می‌توانستم ویسکی سفارش دهم و بجای اینکه یک حیوان خانگی داشته باشم، هر روز بخشی از حقوق نداشته‌ام را مصرف زنی متفاوت با روز قبل  می‌کردم، باز نیز توان جواب دادن به تلفن‌ها را نداشتم و ماکزیمم بجای جواب ندادن به تلفن آنرا وصل می‌کردم و فقط گوش می‌دادم که آنطرف گوشی چه می‌گوید و اگر حوصله‌ام از حرف‌زدنش سر نمی‌رفت و وسط مکالمه گوشی را قطع نمی‌کردم، خودش وقتی حرفش تمام می‌شد یا می‌دید که جوابی به دنبال سوالش نمی‌آید، قطع می‌کرد. این وسط از حقوق نداشته‌ام هم پول کمتری مانده بود و دغدغه‌ی اجاره‌ی سر ماه نیز به آن اضافه می‌شد.

سخن کوتاه که باز وضع به همین منوال بود که در یک عصر پائیزی در حال چرت زدن بودم و حیوان خانگی یا همخوابه‌ام حوصله‌اش سر می‌رفت و با یک «نه!» یا «نکن!» ماجرا را به سر می‌آوردم و وسط چرت با صدای تلفن از خواب می‌پریدم و بعد از جواب ندادن و خوردن یک لیوان هرچه، چند خط کتاب می‌خواندم و باز به چرتی فرو می‌رفتم. شاید قرار است در زندگی بعدی عمه‌ی پیر فقیری باشم که به این زندگی عادت کرده است.


پ.ن ۱: پست در یک بعد از ظهر پائیزی، در حالی که با صدای تلفن از خوابِ در حین خواندن «چاقوی شکاری» موراکامی بیدار شده بودم و صدای خُرخُر گربه می‌آمد، نوشته شد.
پ.ن ۲: در نهان روانم اطلاعی ندارم چه می‌گذرد، اما در سطح خودآگاهم حداقل حیوان خانگی و زن را یکی نمی‌دانم. توضیح دادنش داستان را لوث می‌کند، همین که قصد جسارت برداشت نشود بس است.
پ.ن ۳: کاش بجای موبایل، دلستر الکترونیک ساخته می‌شد که هی می‌زدیم تو برق، هی شارژ می‌شد :(.
۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۹ ق.ظ میثم پورگنجی
دنیای فروردین ۹۵ من

دنیای فروردین ۹۵ من

برای من پذیرفتن این نکته که فروردین تموم شد، اهمیتی نداره. راستش چون نمیخوام بپذیرم، ترجیحم بر اینه که اهمیت نداشته باشه تموم شدنش برام. بچه که بودیم، وقتی به بهونه‌ی دکتر میخواستن قالمون بذارن و برن، با یه حالت حق به جانبی که سعی میکرد خواسته‌ی قلبی‌مون رو پنهان کنه، می‌گفتیم: «من که اصن از فلان جا خوشم هم نمیاد! میگفتین هم نمیومدم!» و این با حالتی بااداتر و شیک‌تر، حکایت این روزای منه.
فروردین امسالم رو وقتی با فروردین پارسالم و سال قبلش مقایسه میکنم، فروردین خوبی بود. روزی نبود که تلاش نکنم تا یه کم بهتر شم. این خودش برا منی که به تغییرات جزئی معتقدم، پیشرفت‌ه. اما حکایت اینجاست که فقط این من نیست که داره سعی میکنه بزرگ و بزرگ‌تر شه، ایده‌آل‌ها و آرمان‌هام هم دارن بزرگ و بزرگ‌تر میشن و این آغاز حکایت نارضایتی از زندگی‌ه.
نتایج کنکور دکتری اعلام شد. نه نتیجه‌ی خیلی خوب ولی نتیجه نسبتا قابل قبول بود، اما از سر همون پاراگراف قبل، انتخاب محل نکردم و ترجیح دادم برم سربازی و اگه روزی قصد ادامه‌ی درس خوندن شد، با سردرگمی و هول‌هولکی واردش نشم. تصمیم سختی بود. رها کردن چیزی که احساس میکنی چیزی‌ه که میخوای. «چیزی که را دوست داری رها کن، اگر مال تو باشد بازمی‌گردد، گرنه مال تو نبوده است!». هاها! چه معصومانه!
خواسته یا ناخواسته، عمر جوری در حال گذره که «بیا تموم شد!» تنها شعاری‌ه که میشه در توصیفش بیان کرد. بدتر از اون، جهل به آینده‌ست و بهتر از اون اینه که آینده روشن‌ه، حتی از زیر این خروارها خرابی.

پ.ن یک: امروز صبح، وقتی شروع به گشتن داخل blog.ir کردم، خوردم به یکی از این وبلاگ‌های روزمره‌نویسی شکوفه‌مکوفه‌ای که «بوجی بوجی داداشیا و آباجولیا». دروغ چرا، هوس روزمره‌نویسی کردم.
پ.ن دو: برنامه‌ی اردیبهشت اینه که دو بند اول ترجیع‌بند سعدی رو حفظ کنم. به همین مهم نایل بیام، موفقیت بزرگی‌ه برام.
پ.ن سه: عکس زمینه‌ی پست از اینجا.
پ.ن چهار: فروردین ۹۵، تموم شد.
۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۰۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۴۸ ب.ظ میثم پورگنجی
کوله‌پشتی ۹۴

کوله‌پشتی ۹۴

این پست تنها نگاه من است به زندگی در یک سالی که گذشت. فارغ از قواعد نگارش و هدف‌مندی متن.

* ۹۴ سال سختی بود. از اول که با چالش‌های خودش شروع شد، داد میزد که قرار نیست دمی به تله‌ی راحتی بده. روزهای عمر، مثل آدمان. برخلاف تصور، قابل پیش‌بینی و خطی‌ان. صبح که از خواب پامیشی، با یه سلام و علیک باهاش خودش رو نشون میده. سال هم همینه، سالی که گذشت، از اول سخت بود.


 * ۹۴ رو هم به رسم ۶ سال قبلش، خودم رو در معرض نگاه‌های متفاوت و اندیشه‌های بعضا متعارض قرار دادم. تنها فایده‌ی این کار اینه که می‌بینی هیچکدوم از این نگاه‌ها، قرار نیست راه به جایی ببرن. امسال نوع نگام به دنیا با سال قبلش کاملا متفاوت بود و چه در صورت و چه در ماهیت، شکل دیگه‌ای به خودش گرفت. امسال کامل خودم رو کوبیدم و سعی کردم کم‌کم شروع کنم به ساختن چیزی که اون رو اعتقاد میگن. عموما این کار از نظر خیلی‌ها بی‌فایده‌ست و حداقل اطرافیان من و من سعی کردیم در این مورد با هم کاری نداشته باشیم.


 * از نظر شغلی و تحصیلی، ۹۴ پر بود از تجربه‌های شیرین و تلخ متفاوت. قدیم‌ترها که دبیرستان بودم، پای صحبت پیرمردها زیاد مینشستم و از بین اونا، کسایی که گذشته‌ی بزن‌بهادرتری رو داشتن، جذاب‌تر بودن. امسال از این نظر جذاب بود. شوپنهاور در مقدمه‌ی در باب حکمت زندگی، انسان رو موجودی می‌بینه که در زمان سختی و چالش، تمام تلاش‌ش رو میکنه که به رفاه برسه و بعد از رسیدن به رفاه، دچار بی‌حوصله‌گی میشه و کلی هزینه میکنه تا از اون شرایط خارج شه. برای من هم وضع به همین منوال بود. شاید چالش‌های موفق و شکست‌های بزرگی داشتم، ولی تلاش اصلی در راستای رفاه بود و تا حدود زیادی در این راه موفق بودم.


 * برآیند کلی سالی که گذشت رو مثبت می‌بینم. فارغ از همه خواستن‌های نرسیده و رسیدن‌های بی‌خواسته. هر چند دوست داشتم بیشتر وبلاگ می‌نوشتم و روزهام رو برای آینده‌ی خودم ثبت میکردم. تصمیم دارم در سال آینده، نگاه روزهام رو برای خودم بیشتر ثبت کنم. شاید اینطور برای پرکردن کوله‌پشتی سال بعدم، نکته‌هایی که یاد گرفتم، راحت‌تر جلوی چشمم باشن.

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۴۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۲ ق.ظ میثم پورگنجی
نقطه‌ی عطف

نقطه‌ی عطف

کسی که تا قبل از بیست سالگی کمونیست نیست، آدم نیست، کسی هم که بعد از بیست سالگی کمونیست‌ه آدم نیست.
این جمله‌ای بود که دیروز رضا به نقل از فرد مشهوری در بحث‌مون گفت. در روزهایی زندگی می‌کنم که حد و مرز آرمان‌خواهی و واقع‌زیستی، تبدیل به یک مسئله‌ی سنگین برام شده و طبیعتا فکر کردن در این مورد، تبدیل به خوراک این روزهام.

پ.ن: کدوم آرمان؟ این سوال منم هست.
۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میثم پورگنجی