امروز برای خودم سوال شد که هدفم از زندگی چیه و این سوالیه که هر چند وقت یکبار میاد سراغم. واقعیت امر اینکه جواب قطعی و متقنی براش ندارم. نمیدونم! به هر حال برای بهتر شدن حالم شروع کردم به سرچ کردن این سوال که «هدف از زندگی چیه؟» و در این بین
این مطلب رو پیدا کردم که برام جالب بود. ترجمهی خودمونی ازش رو اینجا میذارم که هم بعد خودم بتونم بهش رجوع کنم و هم شاید به درد کسی خورد.
۱. چه چیزهایی از زندگی رو خیلی دوست دارم؟
تو تنهاییهام از فکر کردن به از دست دادن چه چیزهایی خیلی ناراحت میشم؟ خانوادهم؟ یکی از بهترین دوستام؟ تو خیالهام دوست دارم یه فروشگاه خیلی بزرگ تو یه نقطهی شلوغ شهر داشته باشم و من مدیرش باشم؟ یا یه استاد دانشگاه باشم که خیلی خوب درس میده و از اینکه میبینه دانشجوهاش دارن پیشرفت میکنن خیلی خوشحال میشه؟ همیشه دارم برنامه میریزم که یکی از دوستام رو شاد کنم و از اینکه میتونم یکی رو خوشحال کنم، شاد میشم؟
۲.بزرگترین موفقیتها و دستآوردهای زندگیم چی بوده؟
وقتی به گذشتهم فکر میکنم، کجاها هست که از بخاطر آوردنشون دلم قیژی ویژی میره؟ کجاهاست که به خودم احساس غرور دارم؟ کجاهاس که دوست دارم وقتی تو یه جمع خودمونی هستیم و همه از تجربههای خوبشون میگن، منم تعریف کنم و بگم خیلی بهم حال داده و درسای زیادی ازش گرفتم؟ چه دستآوردی تا حالا داشتم که دوست دارم سرم رو بالا بگیرم و اونو یجوری تو رزومهم جا بدم؟
۳. اگه کسی من رو قضاوت نمیکرد، حاضر بودم برای چه کارهایی تلاش کنم و پایداری داشته باشم؟
اگه جایی زندگی میکردم که هیشکی به آرنجش هم نبود که بقیه چیکار میکنن و هر کار که میکردم، همه بهم احترام میذاشتن و تشویقم میکردن، چیکارا میکردم؟ میرفتم گلدوزی یاد میگرفتم؟ یا شروع میکردم به رقصیدن برای مردم تو خیابون و تلاش میکردم برای بهتر شدن رقصم؟ همش میگرفتم میخوابیدم و هیچ وقت سر کار نمیرفتم؟ یا میرفتم یه کماندو میشدم و یه زندگی پر از هیجان رو شروع میکردم؟ اگه بدونم امروز آخرین روز زندگیمه و فردایی وجود نداره که نگران باشم که بقیه چی میخوان بگن در موردم، امروز رو به چی اختصاص میدادم؟ یاد گرفتن یه زبان جدید برنامهنویسی یا درس دادن تو مدرسهای تو یکی از روستاهای دورافتاده؟
۴. اگه تو زندگیم هیچ محدودیتی نداشتم، چطور زندگی میکردم؟
اگه بابام هر روز صبح که از خونه میخوام بیام بیرون با نگاه و اشاره به مدل موهام اشاره نمیکرد و شب مامانم طعنه نمیزد که پساندازت رو از بانک نکشی بیرون و مملکت رو ورشکست کنی، چیکار میکردم؟ اگه میتونستم برم تو تنظیمات محیط کاریم و بگم محیط کار اینطور باشه و ساعت شروع و پایان کار این، چطور میساختم محیط کارم رو؟ اصلا سر کار میرفتم؟ اگه قرار بود هیچکس براش مهم نباشه که اصلا من چیزی پوشیدم یا نه، چه تیپی میزدم؟ با شلوارک و کت و کروات روی تیشرت میرفتم بیرون یا چی؟
۵. اگه ۱۰۰ میلیارد تومن پول داشتم باهاش چیکار میکردم؟
تقریبا همهمون یه دور دور دنیا رو میزدیم و هر چی میتونستیم غذاهای خوشمزه میخوردیم و ماشین فلان و خونهی اله داشتیم. خب! اگه میدونستم هر چی پول خرج کنم کارت بانکیم خالی نمیشه و هیچ عقدهی خوشگذرونی هم نداشتم، اونجا پولم رو صرف چه کارایی میکردم؟ میرفتم یه شرکت رقیب میزدم برای BRT شهرداری یا یه سالن تئاتر راه مینداختم؟ حتی شاید هم یه کافه؟ شاید هم معلم خصوصی میگرفتم و کلی زبان خارجی یاد میگرفتم؟ دیگه چی؟
۶. تو زندگیم کیا برام الهامبخش بودن و همیشه تحسینشون کردم؟
کاش من جای فلانی بودم!، اوووووووووف! ببین لامصب چیکار کرده! خوش به حالش به قرآن مجید!، شرمنده مامان! نمیتونم بیام مهمونی! دارم زندگینامهی استیو جابز رو میخونم و جون تکون خوردن از سر جام رو ندارم به خاطر این کتاب!. این جملهها رو در مورد کیا میتونیم بگیم تو زندگیمون؟ کیا هستن که دوست داشتیم همکارشون یا شاگردشون باشیم و چیزی ازشون یاد بگیریم؟ کیا هستن که دوست داشتیم هر جا میریم بگیم البته دوست من فلانی هم نظرش اینطوره! در کل کی هست که همیشه مورد تحسین من بوده و من با اخلاقش، کارش، قیافهش یا همهی ویژگیهاش خیلی حال کردم؟