این پست نگاه من است به فیلم «در دنیای تو ساعت چند است». فارغ از اینکه درست باشد یا غلط. اساسا فیلم بهانهای برای این پست است، این پست بهانهای است برای نوشتن.
خطر لو رفتن ماجرای فیلم، در سرتاسر این پست وجود دارد.در دنیای تو ساعت چند است را دوبار دیدم، به فاصلهی یک هفته. فیلم خوشساختی است. رشت را جوری به نمایش میکشد که احساس میکنی پاریسِ فیلمهای سینمایی است. نه اینکه رشت اینطور خوب نباشد، فیلم خوشساخت است و از کلیشههای باران سیلآسا در رشت و شهری با یک بازار شلوغ و مردمی همواره در حال جنب و جوش به دور. فضای فیلم آرام است. قرار نیست چیزی اتفاق بیفتد که کسی انتظارش را ندارد، بحث برگشتن دختری است به وطن، برگشتن گُلی به خانهی پدری در رشت.
برگشتن به خانهی پدری، برای هر شخص، خاطرههایی را زنده میکند. خانهی پدری مانند سابق نیست. احتمالا هیچ چیز در گذر زمان ثابت و دست نخورده باقی نمیماند، میخواهد خانهی پدری باشد یا آدمی که با او زندگی کردی. نمیدانم این خاصیت زمان است که هر چیز را با خود تغییر میدهد یا خاصیت شی که با گذر زمان تغییر میکند. شاید تغییر چیزهای دور و برمان را گذر زمان نامیدهایم، کسی چه میداند؟
شروع در دنیای تو ساعت چند است داستان دختری است که در فضای فیلم میچرخد و خاطراتش را واکاوی میکند. گذر زمان، خاطرات ریز و کماهمیت را از خاطر انسان پاک میکند، هر چند ممکن است با دیدن نشانهای، باز خاطرهای از کنج پستوی ذهن به یاد آدم آید، اما اگر قرار باشد شانس به یاد آمدن خاطرهای را به نمودار بکشیم، باز خاطرات عمیقتر، شانس بیشتری برای بازگشتن به صحنهی ذهن دارند. خاطراتی مثل همکلاسیهای دبستان، تصویر مبهم مادر، معشوقهای در دوران دانشگاه یا آشفروشیِ پاتوق پدر در سالهای کودکی. از همان ابتدای فیلم، مردی وارد فیلم میشود. فرهاد در خاطرات گلی نقشی ندارد و یا اگر دارد، نقش بسیار کمرنگی است.
گلی قبل از رفتنش، عاشق سینهسوخته کم نداشته است، عجیب نیست که فرهاد هم یکی از آنهاست. اما فرهاد یک فرق با احتمالا همه آنها دارد. فرهاد عشقش را هیچ وقت بیان نکرده است. همیشه جزء معمولی داستان بوده است و احتمالا هیچ وقت هم مورد توجه گلی قرار نگرفته است. این تنها تفاوت فرهاد نیست. فرهاد با عشق گلی زندگی کرده است، تمام عمرش را. برای خودش دنیایی ساخته بر محور گلی، برای خود با گلی خاطره ساخته است، مگر خاطرهای که اتفاق افتاده باشد، با خاطرهای که ساخته باشی فرقی دارد؟ خاطره، خاطره است، یک تصویر از یک اتفاق در ذهن. اگر قرار بود اصالت با اتفاق باشد، بعضا یادآوری خاطرات، از اصل اتفاق شیرینتر نمیشد. فرهاد با خاطراتی که با گلی ساخته است، در دنیای خودش زندگی میکند.
در دنیای تو ساعت چند است داستان زندگی مردی است که در میانسالی خودش هم عاشق است، عشقی که هیچگاه بروز بیرونی نداشته است. در جوانی عاشق بودن که ویژگی هر دختر و پسر به سن بلوغ رسیدهای است، دیوانگی این است که در چهل سالگیات عاشق باشی. چارهای نیز جز این دیوانگی نیست، عاقل بودن این قبیله را دیدهایم.
تمام فیلم بر محور گلی میچرخد، گلی محور دنیای فیلم است. فرهاد تمام هنر عشقبازیاش را برای نشان دادن عشق ساکتش به کار میبرد. از روزهایی که بر وی گذشته است، از دیدن کودکیهای گیلهگل ابتهاج، از ساختن روزهای مادر گلی در روزهای نبودنش. فرهاد لایق اسمش است. تمام محور فیلم گلی است، به جز سکانس آخرش. دنیای فیلم، خواب فرهاد است، تلاش فرهاد برای داشتن عاشقانهای با گلی. تلاشی که ارزشش را داشت.
بخواب دیوونه…
ارزشش رو داشت…