meysampg

از چیزهایی که یاد می‌گیرم، می‌نویسم… :)

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوشنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ میثم پورگنجی
سال کبیسه

سال کبیسه

لپ‌تاپ رو که باز کردم، گفتم قبل شروع هر کاری برم ببینم سال‌های گذشته اینطور روزی چیزی نوشتم یا نه و بعد متوجه شدم که امروز ۳۰ اسفنده. بالطبع حداقل تو این وبلاگ نباید اثری از نوشته‌ای مربوط به ۳۰ اسفند پیدا کنم، این نوشته رو نوشتم که حداقل سال‌های بعد اگه عمری بود و سال کبیسه‌ای رسید، این نوشته رو داشته باشم :)).

قضیه‌ی روضه خوندن نیست، اما چند ساعت بیشتر به تحویل سال نو نمونده. توییت‌ها، پیام‌های تلگرام و واتس‌آپ، عکس‌های اینستاگرام و سرانجام تماس‌های تلفنی، همه حاکی از خاطره‌هایی زنده‌شده در یادها هستند. یه دسته سوال تقریبا ثابت -فارغ از زمان جایگزین‌شده در سوال- هستن که «سال کبیسه‌ی بعدی کجام؟ در چه حالم؟ چه خاطره‌هایی ساختم؟ چیا بدست آوردم و چیا از دست دادم؟» و ذهنم رو مشغول کردن. امیدوارم سال کبیسه‌ی بعدی رو با کلی خاطره‌ی خوب و اتفاق شیرین و موقعیت‌های عالی یادآوری کنم.

بهار عیدی داد،
عیدتون مبارک!
۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
جمعه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۸ ب.ظ میثم پورگنجی
کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵

کوله‌پشتی ۹۵ هم رفت تو انبار خاطرات، کنار کوله‌پشتی ۹۴.

روزهای آخر سال ۹۵ رو در حالی سپری میکنم که به کمیت‌ها و کیفیت‌های این سال فکر میکنم. سال ۹۵ برای من سالی پر از فراز و نشیب بود، سالی چالشی و پر از اتفاقات جورواجور، به شدت و مثل ۹۴.

۶ ماه اول سال به تکمیل و بهره‌برداری erp بهارسامانه گذشت. روزهایی پر از رشد، هیجان، ناامیدی، استرس، ناراحتی، فشار، خوشحالی از نتیجه‌ها و پیشرفت‌های کوچیک. روزهای خندیدن و ناراحت شدن کنار تیم. روزهای تلاش برای بالا و بالاتررفتن. از اواخر تابستون ایده‌ی ایجاد یک ساختار بین من و مضا شکل گرفت. از مهر از شرکت اومدم بیرون تا کم‌کم آماده‌ی سربازی شم. اواخر مهر بود که سربازی من به صورت غیررسمی شروع شد. پاییز به این امر گذشت در حالیکه در اواخرش محل زندگیم رو تغییر دادم تا در کنار روزهای سربازی که میان، نهال یک تیم رو هم با هم بکاریم. ۲ ماه آموزشی سربازی رو از اول دی شروع کردم و این روزهای آخر اسفند در حال گذران سربازی‌م هستم و تلاش برای تیمی که تازه جوونه زده. در خلال همه‌ی این ۱۲ ماه، یادهایی اومدن، بعضی موندن و باقی رفتن. خاطره‌هایی ساخته شد و حرف‌هایی زده شد و سرخوشی‌های مستانه‌ای که نعره‌ی خنده شد و بغض‌هایی که خفه شد. همه‌ی اون‌ها تو دفترچه‌ی خاطرات ۹۵ ثبت شدن و با کوله‌پشتی به پستوی حافظه رفتن که شاید درس فرداها باشن و یا کلیدهای اتصالی برای آینده.

امسال گذشت. در حقیقت امسال سخت گذشت. سال گذشت در حالیکه صدای ترکیدن استخون‌هام رو شنیدم، طاقت آوردم و برای رشد خودم تلاش کردم. سال گذشت، اما امیدم در کنار خودم بزرگ‌تر شد. سخت بود، ولی راضی‌م.

عملا برای سال بعد هیچ تصمیم کلیدی‌ای نمیتونم بگیرم، سربازم و سرباز اختیار از خودش نداره :). تنها هدفی که گذاشتم اینه که هر چی شد، برای زبان انگلیسی و تسلط به زبان‌های برنامه‌نویسی تلاش کنم. هر چند شهودم سال بعد رو سالی متفاوت از نظر نوع اتفاقات پیش‌بینی میکنه و چشمک میزنه که خیلی برنامه نریز :)، اما به هر حال منم و برنامه‌ریختن برای آینده، نباشه نمیشه که.

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار،
خوش به حال روزگار…

۲۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی
پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۵۷ ب.ظ میثم پورگنجی
۶ سوال برای شناخت بهتر خود

۶ سوال برای شناخت بهتر خود

امروز برای خودم سوال شد که هدفم از زندگی چیه و این سوالی‌ه که هر چند وقت یکبار میاد سراغم. واقعیت امر اینکه جواب قطعی و متقنی براش ندارم. نمیدونم! به هر حال برای بهتر شدن حالم شروع کردم به سرچ کردن این سوال که «هدف از زندگی چیه؟» و در این بین این مطلب رو پیدا کردم که برام جالب بود. ترجمه‌ی خودمونی ازش رو اینجا میذارم که هم بعد خودم بتونم بهش رجوع کنم و هم شاید به درد کسی خورد.

۱. چه چیزهایی از زندگی رو خیلی دوست دارم؟

تو تنهایی‌هام از فکر کردن به از دست دادن چه چیزهایی خیلی ناراحت میشم؟ خانواده‌م؟ یکی از بهترین دوستام؟ تو خیال‌هام دوست دارم یه فروشگاه خیلی بزرگ تو یه نقطه‌ی شلوغ شهر داشته باشم و من مدیرش باشم؟ یا یه استاد دانشگاه باشم که خیلی خوب درس میده و از اینکه می‌بینه دانشجوهاش دارن پیشرفت میکنن خیلی خوشحال میشه؟ همیشه دارم برنامه می‌ریزم که یکی از دوستام رو شاد کنم و از اینکه میتونم یکی رو خوشحال کنم، شاد میشم؟

۲.بزرگترین موفقیت‌ها و دست‌آوردهای زندگیم چی بوده؟

وقتی به گذشته‌م فکر میکنم، کجاها هست که از بخاطر آوردنشون دلم قیژی ویژی میره؟ کجاهاست که به خودم احساس غرور دارم؟ کجاهاس که دوست دارم وقتی تو یه جمع خودمونی هستیم و همه از تجربه‌های خوبشون میگن، منم تعریف کنم و بگم خیلی بهم حال داده و درسای زیادی ازش گرفتم؟ چه دست‌آوردی تا حالا داشتم که دوست دارم سرم رو بالا بگیرم و اونو یجوری تو رزومه‌م جا بدم؟

۳. اگه کسی من رو قضاوت نمی‌کرد، حاضر بودم برای چه کارهایی تلاش کنم و پایداری داشته باشم؟

اگه جایی زندگی می‌کردم که هیشکی به آرنجش هم نبود که بقیه چیکار میکنن و هر کار که می‌کردم، همه بهم احترام میذاشتن و تشویقم می‌کردن، چیکارا می‌کردم؟ می‌رفتم گلدوزی یاد می‌گرفتم؟ یا شروع می‌کردم به رقصیدن برای مردم تو خیابون و تلاش می‌کردم برای بهتر شدن رقصم؟ همش می‌گرفتم می‌خوابیدم و هیچ وقت سر کار نمی‌رفتم؟ یا می‌رفتم یه کماندو می‌شدم و یه زندگی پر از هیجان رو شروع می‌کردم؟ اگه بدونم امروز آخرین روز زندگی‌مه و فردایی وجود نداره که نگران باشم که بقیه چی می‌خوان بگن در موردم، امروز رو به چی اختصاص می‌دادم؟ یاد گرفتن یه زبان جدید برنامه‌نویسی یا درس دادن تو مدرسه‌ای تو یکی از روستاهای دورافتاده؟

۴. اگه تو زندگیم هیچ محدودیتی نداشتم، چطور زندگی می‌کردم؟

اگه بابام هر روز صبح که از خونه میخوام بیام بیرون با نگاه و اشاره به مدل موهام اشاره نمی‌کرد و شب مامانم طعنه نمی‌زد که پس‌اندازت رو از بانک نکشی بیرون و مملکت رو ورشکست کنی، چیکار می‌کردم؟ اگه می‌تونستم برم تو تنظیمات محیط کاریم و بگم محیط کار اینطور باشه و ساعت شروع و پایان کار این، چطور می‌ساختم محیط کارم رو؟ اصلا سر کار می‌رفتم؟ اگه قرار بود هیچکس براش مهم نباشه که اصلا من چیزی پوشیدم یا نه، چه تیپی می‌زدم؟ با شلوارک و کت و کروات روی تی‌شرت می‌رفتم بیرون یا چی؟

۵. اگه ۱۰۰ میلیارد تومن پول داشتم باهاش چیکار می‌کردم؟

تقریبا همه‌مون یه دور دور دنیا رو می‌زدیم و هر چی می‌تونستیم غذاهای خوشمزه می‌خوردیم و ماشین فلان و خونه‌ی اله داشتیم. خب! اگه می‌دونستم هر چی پول خرج کنم کارت بانکی‌م خالی نمیشه و هیچ عقده‌ی خوش‌گذرونی هم نداشتم، اونجا پولم رو صرف چه کارایی می‌کردم؟ می‌رفتم یه شرکت رقیب می‌زدم برای BRT شهرداری یا یه سالن تئاتر راه مینداختم؟ حتی شاید هم یه کافه؟ شاید هم معلم خصوصی می‌گرفتم و کلی زبان خارجی یاد می‌گرفتم؟ دیگه چی؟

۶. تو زندگیم کیا برام الهام‌بخش بودن و همیشه تحسین‌شون کردم؟

کاش من جای فلانی بودم!، اوووووووووف! ببین لامصب چیکار کرده! خوش به حالش به قرآن مجید!، شرمنده مامان! نمیتونم بیام مهمونی! دارم زندگی‌نامه‌ی استیو جابز رو میخونم و جون تکون خوردن از سر جام رو ندارم به خاطر این کتاب!. این جمله‌ها رو در مورد کیا میتونیم بگیم تو زندگی‌مون؟ کیا هستن که دوست داشتیم همکارشون یا شاگردشون باشیم و چیزی ازشون یاد بگیریم؟ کیا هستن که دوست داشتیم هر جا میریم بگیم البته دوست من فلانی هم نظرش اینطوره! در کل کی هست که همیشه مورد تحسین من بوده و من با اخلاقش، کارش، قیافه‌ش یا همه‌ی ویژگی‌هاش خیلی حال کردم؟
۱۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میثم پورگنجی