من هیچ وقت راه و رسم برخورد با گربه را بلد نبوده‌ام و یاد هم نگرفتم. ماکزیمم کاری که من برای یک گربه می‌توانم انجام دهم این است که غذایش را بگذارم و ظرفش را پر آب کنم و زمانی که با خُرخُر به طرفم آمد، بغلش کرده و نوازشش کنم. باقی اوقات من در گوشه‌ی خودم نشسته‌ام و او به دنبال شیطنت خودش می‌رود. اگر هم جایی بخواهد مرا وارد بازی خودش کند، در بهترین حالت سه یا چهار دقیق می‌توانم تحمل کنم. نه که داستان، داستان گربه باشد، نه، هر جانور دیگری هم همین خاصیت را برای من دارد و من این خاصیت را برایش. برای مثال فرض بفرمائید یک تمساح خانگی داشته باشم که در یک عصر پائیزی و تاریک‌روشنی غروب هوا، حوصله‌اش از من و اتاق من که آهنگی با صدایی پایین در آن در حال پخش است و من در حال چرت میان خواندن کتاب، سر رفته باشد. اگر به شوخی شروع به گاز گرفتن پای من کند ماکزیمم جوابی که از من می‌شنوند این است که «نه!» و یا دیگر خیلی لطف داشته باشم «نکن!». بنا به غریضه‌ی وحشی‌اش اگر شوخی را ادامه دهد و یک پای من را بکند و شروع به خوردن کند، نگاهی به او می کنم که پای مرا به گوشه‌ی اتاق برده است و در حال خوردن است و نگاهی به بدن ناقص‌شده‌ام و در نهایت با یک «درست می‌شود!» ماجرا را به پایان می‌برم و یک لیوان دلستر می‌ریزم و بعد از مزه‌مزه خوردن آن، دوباره شروع به خواندن کتاب می‌کنم و باز وسط آن چرتی شروع می‌شود و زندگی به همین شکل می‌گذرد.

غریبه که نیستید، احساس می‌کنم اگر شرایط متفاوتی با آنچه که اکنون هست نیز بود، من باز همینم که عرض شد. شاید ممکن بود بدتر نیز باشم، برای مثال اگر شرایط به گونه‌ای بود که بجای دلستر می‌توانستم ویسکی سفارش دهم و بجای اینکه یک حیوان خانگی داشته باشم، هر روز بخشی از حقوق نداشته‌ام را مصرف زنی متفاوت با روز قبل  می‌کردم، باز نیز توان جواب دادن به تلفن‌ها را نداشتم و ماکزیمم بجای جواب ندادن به تلفن آنرا وصل می‌کردم و فقط گوش می‌دادم که آنطرف گوشی چه می‌گوید و اگر حوصله‌ام از حرف‌زدنش سر نمی‌رفت و وسط مکالمه گوشی را قطع نمی‌کردم، خودش وقتی حرفش تمام می‌شد یا می‌دید که جوابی به دنبال سوالش نمی‌آید، قطع می‌کرد. این وسط از حقوق نداشته‌ام هم پول کمتری مانده بود و دغدغه‌ی اجاره‌ی سر ماه نیز به آن اضافه می‌شد.

سخن کوتاه که باز وضع به همین منوال بود که در یک عصر پائیزی در حال چرت زدن بودم و حیوان خانگی یا همخوابه‌ام حوصله‌اش سر می‌رفت و با یک «نه!» یا «نکن!» ماجرا را به سر می‌آوردم و وسط چرت با صدای تلفن از خواب می‌پریدم و بعد از جواب ندادن و خوردن یک لیوان هرچه، چند خط کتاب می‌خواندم و باز به چرتی فرو می‌رفتم. شاید قرار است در زندگی بعدی عمه‌ی پیر فقیری باشم که به این زندگی عادت کرده است.


پ.ن ۱: پست در یک بعد از ظهر پائیزی، در حالی که با صدای تلفن از خوابِ در حین خواندن «چاقوی شکاری» موراکامی بیدار شده بودم و صدای خُرخُر گربه می‌آمد، نوشته شد.
پ.ن ۲: در نهان روانم اطلاعی ندارم چه می‌گذرد، اما در سطح خودآگاهم حداقل حیوان خانگی و زن را یکی نمی‌دانم. توضیح دادنش داستان را لوث می‌کند، همین که قصد جسارت برداشت نشود بس است.
پ.ن ۳: کاش بجای موبایل، دلستر الکترونیک ساخته می‌شد که هی می‌زدیم تو برق، هی شارژ می‌شد :(.