این نوشته امروز در ویرگولم به این آدرس منتشر شده است.
من به عدد و اطلاعاتی که از اون بشه کشید بیرون خیلی علاقه دارم و از سر همین معمولا با نصب ابزارهایی رو گوشیم یا بعضی وقتا ابزارهای پوشیدنی که خیلی مزاحم نباشن (مثل دست‌بند) سعی می‌کنم در مورد خودم عدد جمع کنم. چند ساعت خوابیدم یا چند ساعت تو مترو بودم و یا چند دقیقه رو تو تاکسی گذروندم و از این جور موارد. معمولا این کارو همیشه سه چهار ماه هر روز بدون وقفه و منظم انجام میدم و در نهایت هم طبیعتا می‌بینم این کار به هیچ دردی‌م نمی‌خوره و میرم سراغ اندازه‌گیری یچی دیگه. اینکه میگم به هیچ دردی نمی‌خوره از سر اینه که عملا وقتی می‌خوام یه کاری رو انجام بدم، انجام میدم. حاشیه‌های اینور و اونور آدم رو اذیت می‌کنن ولی در نهایت چیزی که هست اینه که باید یه کاری انجام بشه و بعد چند وقت هم طبیعتا عادت می‌کنه آدم و همه‌ی اعداد حول یک میانگین با تلورانس کم می‌چرخن و جذابیتی ندارن دیگه.
این چیزی‌ه که بهش میگن متوسط یا کارمندی یا رعیتی یا هر چیزی. یه روال رو تو زندگی می‌گیری و رفته می‌کنی تا ته. سرت تو کار و آخور خودت‌ه و فارغی از اینکه بیرون چی می‌گذره و چی نمی‌گذره. وقتی به همه‌ی این آمارهایی که از خودم گرفتم دقت می‌کنم می‌بینم من از سرتاپا یه متوسطم، یه متوسط که از چیزی نمی‌هراسه و در راه متوسط بودن خیلی متوسط‌ه. نمونه‌ش همین تصویر بالاست. زرد یعنی سو سو و نه خوب نه بد و اینطور حالی، آبی یعنی نه چندان خوب و هر چی سردتر میشه بدتر میشه و نارنجی یعنی خوب! و هر چی گرم‌تر میشه بهتر میشه.
گفتم که چند روزی هست دارم به این پیکسل‌بندی فکر می‌کنم. تو همین حال و هوا دیشب داشتم استرس تست می‌گرفتم از یه سروری که قراره بره زیر بار، نمودار اینطور چیزی بود:

بامزه نیست؟ :). خطی لودتایم بالا میره، یه شیوه‌ی متوسط :). و نتیجه‌ی نهایی:

و به نظرم میاد که شاید این نمودار آخری به واقعیت زندگی نزدیک‌تر باشه. آدم متوسط نیست، آدم یاد می‌گیره که چطور کم‌کم متوسط شه.

پ.ن: کابوس اینو دارم که تو پیری‌هام کارمند بایگانی ثبت‌احوال تو یه شهر شلوغ و پر از دود و عصبی میشم. کاش لااقل تبعید شم به یه روستا و معلمی آخوندی چیزی باشم، آدم متوسط هم میشه، بگا نباشه.